امروز آمدم بیرون که نان بخرم، دیدم نانوایی شلوغ است. ته صف ایستادم. دیدم مردم مثل دیروز و پریروز نیستند. همه دارند با هم حرف می زنند. کنجکاو شدم که بفهمم چه خبر است. یکی می گفت با آمدن افغان ها این وضع پیش آمده. آن یکی می گفت خشکسالی و کم آبی باعث شده […]
Category Archives: داستان و داستانک
چهل روزی میشود که اداره نرفتهام. اما این دورهی خوش باشیها تموم شده و امروز باید میرفتم اداره. انگار که بخوام جای جدیدی برم در وجودم کمی دلهره، کمی اضطراب و کمی هم خوشحالی احساس میکردم. ساعت هفت و پنجاه و هشت دقیقه به محل کار رسیدم. مثل همیشه باید از گیتها وارد میشدم. سیستم […]
آن روز صبح، خورشید از همان سمت همیشگی اش طلوع کرد. آسمان آبی و هوا مثل همه ی اردیبهشت های عمرم مطبوع بود. هیجدهم اردیبهشت بود و من روز بیست و سوم امتحان سرنوشت سازی داشتم. خونه موندم تا درس های باقی مونده رو تموم کنم. پدر تنها کسی بود که قدر این شگفتی اردیبهشتی […]
دیگه صدای استاد داشت مثلِ یه نوار ضبط شده روی مغزم حرکت می کرد. از لحظهای که شنیدم در مورد دو بخش از مخ صحبت می کرد این حس گنگ سراغم اومد. استاد می گفت: این دو بخش به اعصاب زبانی ما مربوط هستند. کار بخش جلویی که اسمش بروکاست اینه که به ما کمک […]
یادم نیست چه فصلی از سال بود که صدای تق و توقی آزاردهنده از پشت بام خانه، بالای سر اتاق خواب مان آنقدر اذیتم کرد که تصمیم گرفتم در اداره موضوع را برای بررسی مطرح کنم. بالاخره، موضوع را مطرح کردم. همان روز، دو مرد جوان از بخش تاسیسات برای بررسی مشکل وارد ساختمان شدند. […]
دیگه وقت اسباب کشی بود. برای اسباب کشی به آن خانه من فقط یکطرف قضیه بودم. طرف دوم همسرم بود که نقش مخالف سرسخت را خیلی خوب بازی کرد. این طوری شد که مجبور شدم از قدرت قهر و خشمم استفاده کنم. مدتی بدون ایشان در این خانه ساکن شدم. قبلا گفته بودم که اثاثیه […]
خانه ی رویایی ام درست در مرکز شهر قرار داشت. خانه ای بزرگ با حصارهای فلزی نوک پیکانی تیزِ سبز رنگ و درختان سر به فلک کشیده. لازم نبود باستان شناس باشی تا قدمت این خانه را بفهمی. درختان کهنسال و ساختمان قدیمی وسط این فضای سبز گواه این قدمت بودند. بعد از چند سال دوری […]
دو نفر داشتن کشتی می گرفتن. یک شون متین و آروم و راست قامت بود و انگاری هیچ ادعایی نداشت. اون یکی ظاهر خوب و موجهی داشت و به نظر می رسید خیلی به خودش غرِّه اس. دماغ دراز روی صورتش خیلی جلب توجه می کرد. از بغل دستیم پرسیدم: اینا کی ان؟ گفت: «راستی […]
ترس و شجاعت بر لبه پرتگاهی نشسته بودند و با هم حرف می زدند، هر یک از آن دو مدعی بود که نقش او در زندگی و موفقیت انسان مهم تر است. ترس گفت: شرط می بندم اگر انسانی این دوروبر پیدایش شود، هرگز به حرف های تو که تلاش می کنی تشویقش کنی از […]
بدون این که سرمو ببرم دم گوش محسن، تا ازش چیزی بپرسم؛ محسن گفت: “هر چی میخوای، در گوشم بگو.” -آخه نمیشد دم گوشی بگم. پیش پدر و همکارش زشت بود تا دم گوشی حرف بزنیم.” محسن با نگاه بشاش و لبخندی که روی لب داشت، گفت: “بگو جونم، چی میخوای؟” با ابرو به مردی […]