بایگانی دسته‌ی: داستان و داستانک

خلاصه‌ی داستان کوتاهی از چخوف

میخوام خلاصه داستان کوتاهی از چخوف که اخیرن خوندم رو براتون تعریف کنم. داستانی با عنوان «مرد سرخوش». صحنه اول داستان در یک کوپه قطاره که از ایستگاه بلوگو در دو راهی پترزبورگ به سمت مسکو حرکت میکنه. توصیف افراد داخل یکی از کوپه‌ها و اینکه دارن چکار میکنن شروع خوبیه. ناهارشون رو خوردند و […]

دخترک کبریت فروش

شب سال نوست. خیابان خیلی شلوغ است. هر کسی سر در لاک خود دارد و همه مشغول تهیه نیازهای شب عید خانواده شان هستند. در آن شب سرد، دخترک کبریت فروش با سبدی پر از کبریت تلاش میکند کبریتهایش را بفروشد. اما، کسی به او و کبریت هایش توجهی ندارد.   دخترک کبریت فروش که […]

یخِِ قلب

قدش به پنجاه سانت هم نمی رسد. با لباس های کوچولویی که به تن دارد به عروسک روح داری می ماند که جان گرفته و بین مردم آمد و شد می کند. جثۀ کوچکش را به ستون ایستگاه تکیه داده و رگال گردانش در کنار اوست. قد رگال گردان از قد خودش کمی بلندتر است […]

نیش

+الو، تلفنت رو که جواب نمیدی. معلوم نیست کجایی و سرت به چه کاری گرمه. خودتو زدی به مریضی و موندی خونه. چکار داری می کنی؟ صدات که خوبه و از مال منم رساتره. هاهاهاها . -… +خب حالا، آقای دهقان برگه ها رو آورد. گذاشتم رو میزت. -…. +نه بهش گفتم که تا شنبه […]

عشق به زندگی

در بخش جراحی بیمارستان، در اتاق عمل، روی تخت به پشت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود. صورتش رو به پنجره بود. من هم قاب پنجره را نگاه کردم. کنجکاو شدم ببینم که غرقِ نگاه چه چیزی شده که ورودم را متوجه نمی شود. جز منظره نزدیک از یک کوه، آسمان آبی و […]

کتابفروشی

مرد جوان به کتابفروشی می رود. فروشنده را پشت میزش سرگرم گفتگو با مشتریی می بیند که پول کتابهای انتخابیش را پرداخت کرده و منتظراست کتابهایش بسته بندی شوند. وارد بخش کتابها می شود. در لا به لای قفسه ها زن جوانی را می بیند که کتابهای رمان را نگاه می کند. به زن جوان […]

نیمه هوشیار

غلت زد، روی دنده­ ی راست خوابید. همین کافی بود تا نیمه هوشیار شود. صدای پچ پچی به گوشش رسید. ناخودآگاه گوش هایش تیز شد. زنش بود که داشت با کسی حرف می زد. با کی؟ چرا این موقع شب؟ خوب گوش کرد. زن انگار گریه هم می کرد. مرد خواست بلند شود و به […]

چشم های مهربان

آن سال ها که وضع مالیم رو به راه بود، سگی داشتم از نژاد پودل. کوچک و پشمالو و سفید. چشم های مهربانی داشت. خیلی دوستش داشتم. هر جا می رفتم او را با خودم می بردم. گاهی حتا به جلسات کاری ام هم می بردمش. درآخرین سفرمان  هم همراهم بود. به اجبار، برای کاری […]

داستان

داشتم به این فکر می کردم که چرا همه دوست دارن داستان بشنون. البته خیلی ها هم داستان گفتن را بیشتر دوست دارن. انگار زندگیِ ما رو روی  دریای داستان ساختن. از این داستان به اون داستان. موضوع این داستان به اون داستان اونقدر اتفاق میافته که ما اصلن یادمون میره که در داستانی قرار […]

زاویۀ جدید

تا به امروز از این زاویه ندیده بودمش. در این زاویۀ جدید، ظاهرش برایم جالب بود.  مثلِ دهانی بود که آماده است نوشیدنی را هورت بکشد. چند باری هم لبهایم را به تقلید از او لوله کردم. خودِ خودش بود. دقیق تر شدم. مثل قویِ گردن بلند و زیبایی بود که سینۀ سفید و مخملش […]