بایگانی دسته‌ی: داستان و داستانک

دختری با کفش های کتانی

وارد آبدارخانه شدم. یک جفت کفش سیاهِ بزرگ مردانه وسط آبدارخانه بود. آنطور که معلوم بود صاحبش از پای چپ برای درآوردن کفش پای راست کمک گرفته و با عجله رفته است. بدون کفش کجا رفته بود؟ نمی دانم، اما همین صحنه کافی بود تا ذهن من فلش بکی بزند به بیست و سه چهار […]

ناخودآگاه

خیلی وقت بود باهاش قهر کرده بودم. بخوام بگم از کی؛ باید بگم از وقتی که زورم به هیچ بزرگتری نرسید. همان موقعی که صدای فریادها و نعره های پدر و برادر میخکوبم می کرد و صدای جیغ جیغ معلم های تن پرور و لاش دوره ابتدایی همیشه حس نالایقی و ناتوانی بهم میداد. من […]

داستانک؛ مرد یک شبه

پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: خیلی کوچیکه. صورت معصوم پسرک داغ پدر رو تازه می کرد. آهی کشید و با نوک انگشتان دست اشکها جاری بر گونه های خودش را پاک کرد. دوباره گفت: چاره ای ندارم. انگار این پسر باید یک شبه مرد شود. به جایی […]

دو تا پسر و دو تا دختر

ساعت هفت صبحه و من بدو بدو رسیدم به ایستگاه مترو. تا دوسه دقیقه دیگر قطار میرسه. یک بیلبرد تبلیغاتی حواسم را به خودش جلب می کنه. زن و مردِ جوانی که شیک و پیک، خندان و پر نشاط دارن حسابی پدر و مادری می کنن. چهار بچه ی قد و نیم قد هم تو […]

چهره ها

به چهره ها که نگاه می کنم می فهمم که چه حالی دارند و حتا تا حدودی می توانم در مورد گذشته و آینده شان حرف بزنم. آن زن با چشم های پر روحش با آدم حرف میزند. این یکی لحظه لحظه ی غم زندگیش در آینه چشمانش پیداست. با خودم می گویم راستی که […]

مرد غیرواقعی

هر روز در همین ایستگاه سوار می شود. آن هم نه عادی و بی سر و صدا. هیچ روز وارد قطار نشده مگر اینکه مشغول مکالمه تلفنی باشد. امروز هم به همین منوال بود. نمی دانم چرا حس می کنم او یک مرد غیرواقعی است. ببین به خودم گفت. ن ن ن نه گوش کن […]

دختران ایران

تا واردم ایستگاه شدم قطار رسید. معطل نکردم و از نزدیک ترین درب وارد قطار شدم. قسمت مردان بود و خیلی هاشون ماسک نزده بودن. چند نفری از اونا تعارفم کردن که بنشینم. ترجیحم سر پا ایستادن بود. البته به دلیل اینکه خیلی هاشون ماسک نداشتن، تعارفشون رو رد کردم و همانجا دم در ایستادم. […]

سفر بی پایان

بعضی سفرها به پایان نمی رسند و بعضی جاده ها ناتمام می مانند. به من گفته اند فرق نمی کند دیروز سفرت را آغازیده باشی یا بیست سال قبل. موضوع بی پایانی این سفر برای همه یکسان است. سفر از روزی که شروع می کنی تا روزی که جهان را ترک می کنی ادامه دارد. […]

عکسی از کودکی

از پشت سر خود صدای محکم و خشنی شنید. صدایی مردانه و عصبانی. -اینجا چه کار می کنی؟ به سرعت برگشت. مدیر مدرسه را درست در کنار قفسه ی پرونده ها دید. هاج و واج به او نگاه کرد. نزدیک بود غش کند. با خودش گفت: چه؟ این که گفته بودند، مرده. اما، حالا مدیر […]

مدرسه

چهار ساله بود. اول مهر بود که بچه های محله مون همه با لباس های فرم قشنگ شون رفتن مدرسه. منم بهانه گرفتم که می خوام مدرسه برم. نمی دونستم که نمیشه. نمی فهمیدم که باید چند سال صبر کنم تا نوبت مدرسه رفتن من هم بشه. بچۀ اول بابا و مامانم بودم. اینقدر بهانه […]