آن خانه؛ قسمت آخر

یادم نیست چه فصلی از سال بود که صدای تق و توقی آزاردهنده از پشت بام خانه، بالای سر اتاق خواب مان آنقدر اذیتم کرد که تصمیم گرفتم در اداره موضوع را برای بررسی مطرح کنم. بالاخره، موضوع را مطرح کردم. همان روز، دو مرد جوان از بخش تاسیسات برای بررسی مشکل وارد ساختمان شدند. جریان این تق و توق ها را برای آن ها توضیح دادم. در محوطه باغچه و نزدیک پنجره ی اتاق خواب به حدودی که این صدا شنیده می شد، اشاره کردم. دو مرد بیدرنگ به پشت بام رفتن و بعد از چند بار آمد و رفت های مکرر و آوردن ابزار و وسیله هایشان با یک سمور خرمایی رنگ از پشت بام پایین آمدند. یکی از آنها گفت: خیلی به موقع متوجه شدید ممکن بود به دردسرتان بیندازد. تا آن موقع سمور ندیده بود. در آن لحظه هم حوصله ی دیدنش را نداشتم و در حالی که قلبم از ترس به شدت می تپید با چشم های بسته در حالی که نفس سردی می کشیدم از زحماتشان تشکر کردم.

شب های سرد و تاریک زمستان محوطه این خانه مثل فیلم های ترسناک پر از ترس و وحشت بود. حجم سیاه شاخه ها و برگ های درختان اضافه بر تاریکی شب های زمستانی چنان تاریکی می آفرید که برای ضبط فیلم های ترس و وحشت عالی بود. صدای هوهوی باد لا به لای درختان و تکان دادن شاخه هایشان در ذهن تصویر مبهمی از گم شدن در تاریکی جنگلی رعب آور را می کشید. در محوطه ورودی ساختمان همانجایی که روز اول ورودم، آن مار سیاه چنبره زده را دیده بودم درخت گردویی ریشه دوانده بود که از کلفتی ریشه های این درخت موزائیک های اطرافش بالا و پایین و ناهموار شده بودند. باغبان می گفت که سن و سال این درخت گردو بیشتر از پنجاه سال است. قطر تنه این درخت بیشتر از یک متر بود. قد درخت از ساختمان دو طبقه هم بالاتر رفته و شاخه های قوی و زیادش روی تمام محوطه جلویی سایه انداخته بود. این درخت هم جزو گونه های حفاظت شده و میراث محسوب می شد. زیاد بار می داد ولی از آنجا که پیر و ضعیف شده بود بارش کم کیفیت و سوخته بود. شبهایی که باد می وزید شاخه های نیمه جان و خشکیده ی این درخت می شکستند و یکی یکی با صدای تق تق، تالاپ تالاپ روی زمین می افتادند. در واکنش به این سر و صداها همیشه گول می خوردم و فکر می کردم شاید کسی وارد ساختمان شده و حالت دفاعی به خود می گرفتم. در همین محوطه جایی که مثل تونلی باریک محوطه جلویی رابه باغچه متصل می کرد، قدم به قدم درختان چنار و کاج قرار داشتند. چنار صد ساله ای با تنه ای بیشتر از یک و نیم متر شاهکار این ردیف بود. در میان این درختان درخت کاجی بود که قدی دو برابر ساختمان دو طبقه داشت. تنه نه چندان کلفتش، قهوه ای خوش رنگی بود. این درخت با حرکات باد مثل تابی به حرکت در می آمد و خم  و راست می شد. شبی از دهان مهمانی شنیدم که گفت: این درخت خطرناک نیست؟ ممکن است بیفتد روی ساختمان و خسارت به بار بیاورد. کاش این را نشنیده بودم. فردا در اولین فرصت درخواست کردم که درخت را ببرند. اما برای قطع این درخت مجوز شهرداری لازم بود.  شهرداری هم بر اساس قوانین در اختیارش چنین درختان با قدمتی را نمی توانست قطع کند. حضور این درخت لق در شبهایی که باد سرد زمستانی می وزید، سرمای مرگ زیر آوار ماندن را به جان استخوان هایم می انداخت. چقدر برای نیفتادنش دعا کردم.

چهار ماه مانده بود تا دو سال سکونت مان در این خانه تکمیل شود.

 نامه ای دریافت کردم که محل خدمتم جابه جا شده و برای ادامه خدمت باید به استان دیگری بروم. با دیدن این خبر اولین چیزی که به خاطرم رسید وداع با تمام صحنه های بکر و طبیعی بود که طی این مدت به آنها عادت کرده بودم. صدای آبشاری که شبهای در محوطه ساختمان پشت اتاق خواب به من حالت در طبیعت اردو زدن را می داد. درختانی که عادت کرده بود بهشان سلام کنم و برایشان دست تکان بدهم. گلهایی که برای هر کدامشان شناسنامه ای درست کرده بودم. و در کنار تمام این سرخوشی ها تجربه سختی های زندگی در یک خانه بزرگ و آن هم دست تنها. گاهی به نظرم فاصله اتاق کارم در خانه تا آشپزخانه چنان زیاد می آمد که آرزو می کردم که با اسکیت توی خانه جا به جا بشوم. مدت زمان نظافت و تمیزی هم برایم چند برابر بیشتر شده بود. رفت و آمد گاه و بی گاه باغبان هم خودش ماجرایی بود که راه حل نداشت.

در آن روزها، فضای باغچه به من حس کارهایی را می داد که قبلا انجام نداده بودم و صرفا تحت تاثیر این فضا آنها را امتحان می کردم. نتیجه این کارها هم همیشه خوب از آب در نمی آمد مثل خشک کردن آن همه گوجه که از بی تجربگی من حیف شدند.  

نمی دانم چه مدتی است که چشم به این خانه دوخته و برگهای خاطراتش را ورق می زنم. می دانم که آنقدر فرصت نشد که همه خاطرات را به یاد بیاورم. برای حدود ششصد روز زندگی در این خانه، اینها که گفتم مثال مشت نمونه خروار است. روزهای خوش و ناخوشی که با وجود مسئولیت و کارهای زیادم گذشتند. حالا، چشم هایم را می بندم و دوباره باز می کنم. این خانه همانی نیست که من آن را می شناختم. احساس می کنم این خانه، مرا فراموش کرده است. همیشه خانه ها به ساکنین شان تعلق دارند.

 

پایان

 

پی نوشت: این داستان قبلن برای شرکت در مسابقه یک موضوع، یک داستان در سایت همبودگاه منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *