داستانک: حکایت روزگار ما

دو نفر داشتن کشتی می گرفتن. یک شون متین و آروم و راست قامت بود و انگاری هیچ ادعایی نداشت. اون یکی ظاهر خوب و موجهی داشت و به نظر می رسید خیلی به خودش غرِّه اس. دماغ دراز روی صورتش خیلی جلب توجه می کرد.

از بغل دستیم پرسیدم: اینا کی ان؟

گفت: «راستی و دروغ.»

 دروغ  که از تشویق های مردم اطرافش حسابی جان گرفته بود با گستاخی به سر و صورت راستی می زد. مردم بی امان برای دروغ دست می زدند و هوراااا می کشیدن.

راستی نمی خواست کم بیاره اما در این کارزار با این همه تشویق کننده، در برابر دروغ چاره ای جز کوتاه آمدن نداشت.

کشتی تمام شد. دست دروغ بالا رفت!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *