بایگانی برچسب: داستان، طمع، داستان کوتاه

مستی پدر

بدون این که سرمو ببرم دم گوش محسن، تا ازش چیزی بپرسم؛ محسن گفت: “هر چی میخوای، در گوشم بگو.” -آخه نمیشد دم گوشی بگم. پیش پدر و همکارش زشت بود تا دم گوشی حرف بزنیم.” محسن با نگاه بشاش و لبخندی که روی لب داشت، گفت: “بگو جونم، چی میخوای؟” با ابرو به مردی […]