داستانک؛ دنیای واژه ها

دیگه صدای استاد داشت مثلِ یه نوار ضبط شده روی مغزم حرکت می کرد. از لحظه‌ای که شنیدم در مورد دو بخش از مخ صحبت می کرد این حس گنگ سراغم اومد.
استاد می گفت: این دو بخش به اعصاب زبانی ما مربوط هستند.
کار بخش جلویی که اسمش بروکاست اینه که به ما کمک میکنه به چیزی که می‌بینیم لباس واژه بپوشیم. مثل وقتی گل رو می‌بینم بتونیم به دیگران بگیم گل دیده‌ام. اما کمکی که بخش عقبی که اسمش وِرنیکه است به ما میکنه اینه که چیزی رو  که داریم می‌شنویم رو در قالب مفهوم و واژه بفهمیم. 
استاد می‌گفت: ممکنه که هر کدام از این بخشها دچار نقص هم بشن.
اگر بخش جلویی آسیب ببینه که به این آسیبش آفازی حرکتی میگن اون‌موقع فرد میدونه که چی داره می بینه ولی نمی‌تونه به دیگران این فهمش رو منتقل کنه. در مقابلش اون یکی یعنی آفازی حسی است که فرد اصلن نمی‌تونه مفهوم چیزایی که داره می شنوه رو بفهمه. بنابراین توان توصیف شون رو هم نداره.
تمام مدتی که استاد حرف میزد من به یاد ننه طاهره بودم که چند سالی بود که دچار یکی از این اختلال ها شده بود. داشتم خدا رو شکر می‌کردم که ننه طاهره نقص بروکا یا همون آفازی حرکتی داره.
به خودم می‌گفتم الان دیگه دلم خوشه که توی ذهنش حداقل واژه‌ها هنوز زنده‌ان. فکر می‌کردم که بخت یارش بوده که توی دنیای تاریک و بی واژه‌ی وِرنیکه گیر نیفتاده. خوشحال بودم. استاد گیر داده بود و دلیل خوشحالی بی‌حدم رو می‌خواست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *