آن خانه ؛ قسمت اول

خانه ی رویایی ام درست در مرکز شهر قرار داشت.

خانه ای بزرگ با حصارهای فلزی نوک پیکانی تیزِ سبز رنگ و درختان سر به فلک کشیده. لازم نبود باستان شناس باشی تا قدمت این خانه را بفهمی. درختان کهنسال و ساختمان قدیمی وسط این فضای سبز گواه این قدمت بودند.

بعد از چند سال دوری از شهر زادگاهم دوباره فرصتی پیش آمد که به آنجا بروم. این بار هم که از کنار این خانه گذشتم دوباره مجذوبش شدم. اما نه مانند سالهای قبل از زندگی در آن و نه مانند کمتر از دو سالی که در آن زندگی کردم. چشم هایم این بار به جای خانه خاطراتش را می دید و ورق می زند. من با خاطراتم همراه شدم و برگ برگ آنها برایم از جنس چیزی بود که به سختی می توانستم حسش کنم. گاهی ترس و حسرت و گاهی شادی. در میان این حس های نورسیده و گاه گاهی، رها شده بودم. نه به جوانی سالهایی بودم که با چشمان کنجکاو پشت دیوارهای این خانه را بکاوم و نه آنقدر پیر که روزهای زندگی در این خانه را در پستوی ذهنم گم کرده باشم.

                                                                                                                                     

در پشت مه خاطراتم زنی را دیدم چهل و دو سه ساله که در اوج عقل و عاطفه می توانست خوب را از بد تمییز بدهد. با پشتکار و با اتکا به نیروی ذاتی اش کارها را پیش ببرد و از استقلالی که در امورات زندگی اش دارد نهایت بهره را ببرد. فشار کار و مسئولیت لطافت زنانه اش را کم کرده بود. تمام زمانش در اسارت کار و مسئولیت بود. من چنین زنی بودم. یعنی همین زن بودم که با گرفتن سمتی در اداره می توانستم در این خانه سازمانی زندگی کنم. دیدن این خانه ناخودآگاه مرا به روزهای سخت کار برد اما، به ذهنم اجازه ندادم که بیش از این وارد فضای کاری و سختی های آن بشود. دستش را گرفتم و خیلی زود از معرکه کار و سختی های آن بیرونش کشیدم. در این لحظه ی دیدار دوباره فقط می خواستم به خانه و خاطرات آن فکر کنم.

برای اولین بار، کلید به دست می خواستم وارد آن خانه شده و احتمال نقل مکانم به آنجا را محک بزنم. تنها به آنجا رفته بودم چون دوست نداشتم کسی دیگر در تصمیم گیریم مداخله کند. از این که تنها به مکانی غریب و نا آشنا وارد می شدم، تپش قلب گرفته بود. کلید توی قفل به سختی می چرخید. با تمرکز کافی آن را نمی چرخاندم و اضطراب عجیبی سر تا پایم را فرا گرفته بود.

اواخر فصل تابستان بود. شاید از دهه اول شهریور هم یکی دو روزی گذشته بود. هوا ملس و درختان هنوز سبز و سایه دار بودند. بالاخره در باز شد. به محض این که پا به داخل و روی اولین پله ورودی گذاشتم چیزی قنبله و سیاه رنگ توجه ام را به خودش جلب کرد. خوب که دقت کردم، مار زنگی سیاهی بود که جلوی در، روی زمین چنبره زده بود طوری که اگر بی هوا و به سرعت پا به داخل گذاشته بودم پایم را روی آن می گذاشتم. از ترس، تمام وجودم یخ زده بود. توی خیابان مجالی برای فریاد کشیدن نداشتم. یعنی موقعیت اجتماعی و سن و سالم این اجازه را نمی داد. با صورتی رنگ پریده و صدایی بند آمده سراغ کسی می گشتم که کمکم کند که ای کاش کسی را پیدا نمی کردم. بالاخره مردی حدودا سی ساله یا کمی بیشتر از من پرسید: خواهر چی شده؟ گفتم: مااااار. ماااار جلوی در خونه است. مرد که معلوم بود خودش را باخته، بدون تمرکز کافی روی موضوع و بررسی اندازه مشکل، سنگی پیدا کرد و آن را بر سر مار کوفت و مار در جا مرد. بدن نیم مرده مار را با شاخه شکسته ای که روی زمین افتاده بود، بلند کرد و آن را توی جوی آب خیابان انداخت. من تشکر کردم و او رفت. حالا که خیالم راحت شده بود، یاد داستان ها و حکایت هایی افتادم که می گفتند مار شگون دارد و دیدن مار در خانه گنج است. از کشتنش پشیمان شدم، اما برای زنده کردنش دیگر فرصتی نداشتم. البته این آخرین مار این خانه نبود. اواخر فصل پاییز کوپه های جمع شده برگ درختان در گوشه و کناره های محوطه این خانه جای خوبی برای پنهان شدن مارهای بزرگ و کوچک بود.

کلیدِ دومین درب فلزی ورودی به ساختمان مسکونی را با امتحان کردن کلیدهای توی مشتم پیدا کردم. آن درِ آهنی و بدقواره را باز کردم. وارد خانه شدم. هنوز آشوب و دلهره دیدن آن مار توی دلم بر پا بود.

فضای خیلی بزرگ داخل خانه با وسایلی مثل مبل و قالی و … آراسته شده بود. دو سالی می شد که کسی در این خانه زندگی نکرده بود. همه وسایل خانه و در و دیوار آن حسابی رنگ خاک گرفته بودند و خبر از یک زحمت حسابی می داد. پنجره های بزرگ و رو به محوطه پشتی ساختمان که یک باغچه بزرگ بود، تمام خانه را نورانی کرده بود. آفتاب پایش را تا وسط پذیرایی روی فرش های رنگ و رو رفته از خاک دراز کرده بود. دیوارهای قطور و سقف بلند این خانه همراه با  هلال های بالای درب اتاق ها معماری اواخر قاجار را به یادم می آورد. در اتاق ها و آشپزخانه گشت می زدم، اما به جای انتخاب خانه به انتخاب گزینه ای برای ایجاد تعادل بین مسئولیتم به عنوان مادر یک پسر کلاس اولی و مدیر یک اداره فکر می کردم. این خانه نزدیک محل کار و مدرسه فرزندم بود. پس، نه برای راحتی و آرامش و به یاد رویاهای گذشته ام که به طریقی منطقی این خانه را برای سکونتی موقت انتخاب کردم.

ادامه دارد…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *