Tag Archives: داستان کوتاه

آن خانه؛ قسمت آخر

یادم نیست چه فصلی از سال بود که صدای تق و توقی آزاردهنده از پشت بام خانه، بالای سر اتاق خواب مان آنقدر اذیتم کرد که تصمیم گرفتم در اداره موضوع را برای بررسی مطرح کنم. بالاخره، موضوع را مطرح کردم. همان روز، دو مرد جوان از بخش تاسیسات برای بررسی مشکل وارد ساختمان شدند. […]

آن خانه؛ قسمت دوم

دیگه وقت اسباب کشی بود. برای اسباب کشی به آن خانه من فقط یکطرف قضیه بودم. طرف دوم همسرم بود که نقش مخالف سرسخت را خیلی خوب بازی کرد. این طوری شد که مجبور شدم از قدرت قهر و خشمم استفاده کنم. مدتی بدون ایشان در این خانه ساکن شدم. قبلا گفته بودم که اثاثیه […]

آن خانه ؛ قسمت اول

خانه ی رویایی ام درست در مرکز شهر قرار داشت. خانه ای بزرگ با حصارهای فلزی نوک پیکانی تیزِ سبز رنگ و درختان سر به فلک کشیده. لازم نبود باستان شناس باشی تا قدمت این خانه را بفهمی. درختان کهنسال و ساختمان قدیمی وسط این فضای سبز گواه این قدمت بودند. بعد از چند سال دوری […]