برنامم رو جوری تنظیم کردم که هر روزسر ساعت معینی به خونه برسم. هر وقت نزدیک خونمون می رسم، اونا رو می بینم که اونجان. هر سه با هم و همیشه هم با حالتی از اضطراب و تمنّا. هر چند خردسال و کوچکن اما فکر کنم آنها هم برنامه زندگیشون رو جوری تنظیم کردند که […]
Category Archives: داستان و داستانک
درِ گل فروش را باز کردم و رفتم تو. صدای آویز زنگوله دار جلوی درب آهنگ چینی قشنگی را در خاطرم زنده کرد. انتظار داشتم با این صدا، صاحب مغازه به استقبالم بیاید. اما دیدم که خبری نیست. مست رنگ و بوی گلها شدم. عجله ای نداشتم. فرصت کافی داشتم تا از این زیبایی و […]
چند ماهی بود که هر کاری برای این گلدان می کردم تا دوباره جان بگیرد و رشد کند. اما، هر کاری که می کردم بی فایده بود. یک هفته ای می شود که آنرا جلوی پنجره گذاشته ام. به فریادهایی که از پنجره به گوش میرسد، خو کرده است. چند جوانۀ کوچک هم زده است.
وقتی شنیدم قرار است بمیرد تصمیم گرفتم در نگرشم نسبت به او و زندگی بازنگری کنم. حالا رابطه من با او بخشی از پازل زندگی او بود. او در انتهای جاده ی زندگی اش، قرار بود که توقف کند و برای همیشه این کره خاکی را بگذارد و برود. نمی خواستم به حالش دلسوزی کنم. […]
استاد داره میگه: دنیای انکار بخشی از دنیای درون ماست. میگه: روان انسان زمانی که احساس خطر بکنه و تحمل پذیرش موضوع دردناکی رو نداشته باشه، با انکار کردن اون وضعیت ما رو از خطر سقوط به قعر دره ی ناامیدی نجات میده. بعد گفت: دیدین بعضی ها خاطره های تلخ و دردناک شون رو […]
یه روز ملال آور دیگه توی اداره و حالا وقت برگشت به خونه است. توی خیابان صدای موسیقی خوبی در فضا پیچیده. کمی جلوتر مرد جوانی را می بینم که دارد گیتار می نوازد. آهنگ شاد و جانداری که به فضا رمق دیگری داده است. کسی برایش پولی نینداخته اما او همچنان به نواختن ادامه […]
مهمان مان دو تا پسر کوچولو دارد. می برمشان پارک تا کمی از دلمردگی خانه های آپارتمانی از وجودشان کاسته شود. بین راه به فروشگاه محله مان می رسیم. دعوتشان می کنم تا داخل شوند و چیزی بخرند. میدانم خوراکی داشتن حس خوبی به بچه ها می دهد. میگویم هر چی دوست دارید بردارید. پسر […]
دستی نامرئی مرا از نردبان پایین کشید. به زمین که رسیدم دور سری زدم تا او را ببینم. هیچ کس آن دوروبر نبود. به نردبان خیره شدم. نردبانی بسیار بلند بود. به هیچ جا تکیه نداشت. ترسیدم. اگر سنگینی وزنم تکان تکانش می داد، چه می شد؟ انتهایش از ابرها هم گذشته بود. شاید در […]
وقتی آمد بغل دستم نشست یه حس عجیبی اومد سراغم. انگار ترسیده باشم. مثل یه کوه سنگین آوار شد روی وجودم. گفتم چه خبر؟ سرش را لابلای دستاش گرفت و با صدای آرام گفت: بالاخره کشتنش. من که از این خبر شوکه شده بودم از جا جهیدم و گفتم: کُشتنش؟! به همین راحتی؟ گفت: نه، […]
شاید بیماری تازهای باشد. نمی دانم چه مرگم شده، شروعِ غذا خوردنم با شادی و بشکن است. اما همین که به وسط غذا میرسم بغضی گلویم را میفشارد و اشکهایم جاری میشود. آنقدر که به هق هق میافتم. این حالت با وضعیتی که وسط غذا خوابم میبرد قابل مقایسه نیست. یادم میآید که یک بار […]