داستانک؛ تکیه گاهی در آسمان

دستی نامرئی مرا از نردبان پایین کشید. به زمین که رسیدم دور سری زدم تا او را ببینم. هیچ کس آن دوروبر نبود. به نردبان خیره شدم. نردبانی بسیار بلند بود. به هیچ جا تکیه نداشت. ترسیدم. اگر سنگینی وزنم تکان تکانش می داد، چه می شد؟  انتهایش از ابرها هم گذشته بود. شاید در جایی بالاتر از ابرها بر چیزی تکیه داشته است. اما حالا باید جراتی بس زیاد جمع کنم تا دوباره پا بر پله های آن بگذارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *