مدرسه

چهار ساله بود. اول مهر بود که بچه های محله مون همه با لباس های فرم قشنگ شون رفتن مدرسه. منم بهانه گرفتم که می خوام مدرسه برم. نمی دونستم که نمیشه. نمی فهمیدم که باید چند سال صبر کنم تا نوبت مدرسه رفتن من هم بشه. بچۀ اول بابا و مامانم بودم. اینقدر بهانه گرفتم که مامانم بنده خدا یکدست لباس فرم شبیه لباس دختر همسایه برام درست کرد. بعد منو برد مدرسه و از اولیاء مدرسه خواهش کرد که اجازه بدن من چند دقیقه ای سر کلاس بنشینم. گفتن نمیشه. مامانم التماس کرد و اونا بازم مثل اینکه مرغ شون یه پا داشت، گفتن نمیشه.

همه این کارهای مادرم  باعث نشد که من دست از بهانه های هر روزم برای رفتن به مدرسه بردارم. این بار بابام دست به کار شد و فکری کرد. بابام فکر کرد که مدارس توی روستا اینقدر سخت گیر نیستند و حتما اجازه میدن که من سر کلاس هاشون بنشینم. همین فکر باعث شد که منم امیدوارم بشم.

یه روز بابا از سرکار به خونه برگشت و بعد از خوردن ناهار منو آماده کرد و برد نزدیکترین روستا. توی مناطق شمال فاصله بین شهرها و روستاها زیاد نیست. خیلی زود به مدرسه رسیدیم. خبر خوب این بود که معلم اجازه داد من توی کلاس باشم. از اون روز به بعد کار بابام این بود که منِ چهارساله رو ببره روستا تا مثل سوگلی ها توی کلاس بنشینم و لذت درس خوندن رو ببرم.

بعد از گذشت بیش از سی سال هنوز لذت اون روزها توی وجودم مونده. بچگی و مدرسه و  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *