چرا رمان می خوانم؟

قبل از هر چیز خودم رو متعهد میدونم که اعتراف کنم تا همین دو سال پیش خوندن رمان رو وقت تلف کردن تلقی می کردم؛ چرا؟ جوابش رو دوست دارم

لا به لای حرفهام بدم. به همین منظور زمان رو خیلی می برم عقب دقیقا تا زمانی که توی دهه شصت من دبیرستانی بودم. رشته تحصیلیم ریاضی بود و طول سال با کتاب های درسی سر و کله می زدم. اما تابستون سال یازدهمم بود که رفتم کتابخونه عضو شدم. تصمیم گرفتم علاقه ام به کتاب خوانی رو از این منبع تامین کنم. رفتم توی برگه دان های کتابخونه – اونموقع همه چیزدستی بود و کامپیوتر و این حرف ها نبود-  و به صورت موضوعی جستجوی بی هدفم رو آغازیدم. نتیجه این جستجو هم یه کتاب رمان از داستایوفسکی و یک کتاب تقویت هوش بود. خوشحال و خندان رفتم خونه و کتاب ها رو خوندم اما اون رمان که متاسفانه الان اسمش یادم نیست انگار برای اون موقع من کمی زیادی بزرگ بود.

چند سال بعد، از کتابخانۀ برادرم کتاب صد سال تنهایی رو انتخاب کردم. خوندن این کتاب را هم نتونستم طاقت بیارم و به نظرم خجالت آور بود. بعدترها وقتی کارمند شدم همکاری داشتم که چند تا کتاب رمان به من معرفی کرد و از کتابخانه خودش برام آورد. از جمله ی اونها کتاب رمان شوهر آهو خانم و همسایه ها  بود. راستش نمی دونم چرا نمی تونستم با این کتاب ها ارتباط برقرار کنم. شاید به خاطر نوع تربیت و محدودیت هایی بود که به ما اعمال می شد و من متعهد بودم که در چهارچوب آنها باشم. یعنی این حس که این متون منو از اون چهارچوب تعهدم دور می کرد و به من احساس گناه می داد رو داشتم. 

البته من به درس خوندن و موفقیت های تحصیلی هم خیلی بها می دادم. بیشتر وقتهام رو برای مطالعه کتاب های تخصصی صرف می کردم. یادمه یه روزایی در محیط دوستان و دانشگاه به دوستانی که در رشته ادبیات قبول شده بودند می گفتیم بچه های گل و بلبلی! و الان اعتراف می کنم که چه اشتباه بزرگی بوده، ولی به هر حال آن زمان اون ایده رو داشتیم و اتفاق افتاده. شاید مهمترین دلیلی که باعث دور شدن بیشتر من از رمان شد همین موضوع مطالعات تخصصی بود. البته در سطح اجتماع هم رمان خوان ها را آدم های خاصی می دونستن. این موضوع هم فقط مختص به جامعه ما نیست. اخیرا در رمان سرخ و سیاه نوشته استاندال هر بار به تاکید نویسنده و قهرمان داستان به خواندن یا نخواندن رمان می رسیدم و اون طبقه بندی ذهنی که از این موضوع ارائه می کرد دقیقا به همین وضعیت در جامعه خودمان فکر می کردم. اما الان چی؟ الان رمان می خوانم یا نه؟ و اگر رمان می خوانم چرا؟

دو سه سالی میشه که من به دنیای نوشتن پیوستم. خواندن رمان ها در این دنیا یک ضرورت است و من رمان ها را با نگاهی جدید و مشتاقانه می خوانم. طی همین مدت هم کتاب زیادی خوانده ام. هر کدام را به دلیلی و به معرفی از کسی یا جایی. از هر کدامشان هم به روش همان کتاب واقعا آموخته ام. نتیجه این تغییر طرز تفکر هم یادگیری های جالب و ارزنده ای بوده که احساس می کنم به رشد و بزرگتر شدن من کمک کرده است. مثلن همین دو سه ماه پیش بود که آقای شاهین کلانتری خوندن رمان «سرخ و سیاه» نوشته “استاندال” رو عمیقن تاکید کردن. همون موقع من کتاب رو از کتابخانه امانت گرفتم و خواندم. رمانی بس عجیب! داستانی مربوط به صدۀ 1600 میلادی در فرانسه و چه نثری! موضوعی که الان شاید در اون حد موضوعیت ندارد اما در ریز و جزئیات زندگی همین امروز ماست. یا رمان «قلعه مالویل» نوشته “روبر مِرل” که الان در دست دارم و مشغول خواندنش هستم. با این کتاب از طریق برنامه کتاب باز آشنا شدم. مدتی است عادت کرده ام که عنوان کتابی که معرفی می شود را در فایلی مخصوص نگهداری کرده و به محض بر وفق مراد بودن شرایط آن را تهیه و مطالعه می کنم. این رمان هم عجب ساختاری دارد! هنوز تمامش نکرده ام اما مملو از جزئی نگاری و شرح و بسط موقعیت هاست. یک داستان تخیلی است که می خواهد علاقه ما به زندگی و موضوع تلاش و تقلا برای بقا را به تصویر بکشد و چقدر خوب هم توانسته است. 

اگر بخواهم خلاصه کنم، می گویم که من رمان می خوانم چون:

رمان مرا با زمان های مختلف زندگی بشر از گذشته تا تاکنون آشنا می کند. 

رمان مرا با فرهنگ ها و آدم های مختلف آشنا می کند.

رمان مرا آدمی چند بعدی نموده و به من توان فهم موضوعات را از زوایای مختلف می دهد. 

هر چه نویسنده توانمندتر باشد مثل داستایوفسکی و تولستوی و فلوبر و همه آنهایی که نوشته هایشان واقعا غنی است زندگی من هم غنی تر می شود. اینجا خوب است خاطره ای از صحنه از برادران کارامازوف بگویم. راستش برخی از رمان ها را ترجیح می دهم صوتی بخوانم یعنی فایل صوتی شان را گوش می دهم. یادم می آید که یک روز در حال پیاده روی بودم. داستان به جایی رسیده بود که داستایوفسکی شرح حال زن بیمار و افسرده ای را می داد که برای درمان پسرش نزد کشیش و مرد مقدس داستان رفته بود. این شرح حال چنان واقعی و عمیق بود که من دیگر توان ادامه پیاده روی را نداشتم. دستم را به درختی تکیه دادم و هِق هِق بر حال آن زن گریستم. این هم ذات پنداری ها برای اکثر ما پیش می آید و هر چه قلم نویسنده قوی تر باشد این وضعیت نیز عمیق تر است. 

من رمان می خوانم چون رمان ها مرا رشد می دهند. حتا الان، عقیده دارم که از رمان ها می توانم برای مطالعات تخصصی ام استفاده کنم و دارم همین کار را هم می کنم. به نظر می رسد که رمان بخش مهم که نه، تمام زندگی ماست.  

در زیر فهرستی از رمان هایی که اخیرا خوانده ام را می نویسم و تلاش می کنم این فهرست را بروز کنم:

  1. ناتور دشت               
  2. مادام بواری                
  3. دلهره هستی 
  4. جنایات و مکافات
  5. برادران کارامازوف
  6. قمارباز
  7. ابله
  8. خوشه های خشم
  9. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
  10. سرخ و سیاه 
  11. قلعه مالویل 
  12. چشم هایش
  13. بعد از عشق 
  14. زندگی در پیش رو
  15. گتسبی بزرگ 
  16. سه شنبه ها با موری 
  17. کافکا در کرانه 
  18. جنگ و صلح
  19. مغازه خودکشی
  20. دفتر خاطرات فرانکشتین
  21. من او را دوست داشتم 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *