100 روز، 100 نکته درباره شناخت احساسات| بخش پنجم

برای مطالعه سایر نکات کلیک کنید. بخش اول، بخش دوم، بخش سوم، بخش چهارم

81
1402/12/18

احساس‌ها واقعی هستند

تمرینی که امروز باید روش متمرکز می‌موندم یه جور تمرین مایندفولنس بود که به من کمک می‌کرد در تمام لحظات از طریق کارها و مکالمات روزمره‌ام با خودم در تماس باشم و به قول معروف در زمان حال زندگی کنم.
طبق جمعه‌های قبل قسمت جدید سریال بی‌گناهی فرشته رو با بچه‌ها نگاه کردم. سکانسی از این سریال منو با تمام وجود درگیر لحظه کرد. در اون سکانس که حامد و مهتاب تصمیم به جدایی گرفته بودند. حامد به وکیلش گفت که دوست داره که روال کار به طریقی انجام بشه که بعدها دخترشون بدونه که مادرش در نهایت شکوه و رضایت از این زندگی خارج شده. شرایط سختی که بارها و بارها در هر زندگی مشترک میفته و من با تمام احساسم مطلب رو درک کردم. واژه شکوه و رضایت هر چند خوبند و غرورآفرین ولی من دلتنگی اون جدایی رو خیلی زیاد حس کردم و البته اجازه دادم با جاری شدن اشک و حسرت این غم از وجودم عبور بکنه. واژه‌ها را نمی‌توان سپر پنهان کردن احساس‌ها کرد. احساس‌ها واقعی‌ان.

82
1402/12/19

انتخاب شاد بودن در زندگی

امروز فصل پانزدهم کتاب رها از بند اثر مایکل سینگر رو می‌خوندم. فصل با این جمله شروع شده: «برترین راه معنوی، خود زندگی‌ست. اگر بدانید هر روز را چگونه زندگی کنید کل زندگی تجربه‌ای رهایی بخش می‌شود.» در ادامه می‌گوید برای داشتن این تجربه باید شادی را انتخاب کنیم. باید بتوانیم به این سوال بنیادین جوابی سرراست بدهیم؛ آیا می‌خواهید شاد باشید یا نه؟ جواب این سوال بدون هیچ قید و شرطی آری یا نه است.
در مواجه با این سوال من مردد و ترسیده بودم. می‌دانم در نکات قبلی به این موضوع اشاره کرده‌ام که ظرفیت شادی در من کم است و تقریبن در این حس ضعیف عمل می‌کنم. اما اینجا ترسی عجیب را تجربه می‌کردم. دقت که کردم دیدم در افکارم دارم با خودم کلنجار می‌روم. اگر من شادی را انتخاب کردم و اتفاق بدی افتاد، آنوقت چه؟ سیل اگر مگرها را در ذهنم ردیف می‌کردم که به این خط کتاب رسیدم که نوشته بود اگر شجاعت انتخاب «بله شادی را می‌خواهم» را داشتید منتظر آزمون و چالش‌های پیش رو باشید. آن‌موقع باید متعهد باشید که تحت هر شرایطی شاد باشید و اتفاقات را نه موارد بد و ناگوار که تجربه‌های لذت‌بخش زندگی‌تان ببینید.
فهمیدم ترسم به جا بوده و اینکه این انتخاب شجاعت می‌خواهد و برترین راه معنوی هم هست کاملن به حق است. آیا می‌توانم این انتخاب را داشته باشم؟ امیدوارم راهش را بیاموزم.
83
1402/12/20

گفتگوی همدلانه با خود

دو روز گذشته مهمان داشتم و برنامه خوابم تابع این شرایط به هم خورد. الان احساس می‌کنم مثل کشتی شکست‌های در اقیانوس بی‌قراری تاب می‌خورم و سرگردانم. حس خستگی، حس اضطراب کارهای عقب افتاده بی‌حال و بی‌رمقم کرده است.
چقدر حس ناتوانی و خستگی برای من در هم تنیده شده است. اما به قول پیرمرد ماهی‌گیر در رمان پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی می‌توانم به خودم بگویم: روشن شو ای مغز. روشن بمان. هنوز می‌توانی. هنوز می‌توانی بجنگی. این گفتگوی همدلانه و مثبت احساس ضعف و خستگیم را کمتر می‌کند. مطمئنم که اینطور می‌شود.

84
1402/12/21

رابطه بین حس‌ها و انرژی ذهنی و عاطفی ما

امروز در کتاب رها از بند خواندم که بعد از دریافت اولیه حس‌ها، در حوضچه‌های انرژی ذهنی و عاطفی ما به دلیل لمس توسط آن حس حرکاتی ایجاد می‌شود. نوشته بود که عبور این حرکات در روان ما خیلی شبیه به حرکت امواج در آب در نتیجه یک برخورد فیزیکی است. مثال موج‌های تشکیل شده در سطح آب در اثر پرتاب یک سنگ را به یادم آورد.
حالا نویسنده کتاب می‌گوید ما با استفاده از نیروی اراده خود درصدد توقف این حرکات موجی در روان‌مان هستیم. در واقع همان مقاومت کردن در برابر احساس‌ها یا  انکار و سرکوب. اما نتیجه این سرکوب ماندگار شدن تنش‌ها در بدن عاطفی ماست و با اولین حادثه مشابه، ما دچار هیجانات ناشناخته‌ای می‌شویم که فقط انرژی حیاتی2مان را هدر می‌دهد.
خیلی جالب بود که من این گفته را روی ماجرایی که امروز با همسایه‌مان داشتیم امتحان کردم. همسایه ما در گروه واتساپ در مورد هزینه‌های انجام شده برای ساختمان ادعاهایی کرده بود که برای من و سایرین ناخوشایند بود. از خودم پرسیدم اگر نخواهم انرژیم را صرف پاسخگویی و واکنش به این رفتار کنم چگونه می‌توانم اجازه دهم که این احساس ناخوشایند از خودخواهی او از من عبور کند. کمی تعمق کردم و دیدم که من اینگونه رفتار را نشانه قلدری و زورگویی می‌دانم. حدس زدم که احتمالن در شرایطی من تحت تاثیر چنین زورگویی‌هایی بوده‌ام که الان برانگیخته شدم. حالا، با دیدن این ریشۀ احساسیِ خشم بوجود آمده توانستم راحت‌تر با موضوع برخورد کنم و در عملکردم واکنشی نباشم.

85
1402/12/22

اهمیت ابراز عواطف و احساسات در بهبود زندگی بشر

امروز به فایلی از استاد مصطفی ملکیان دربارۀ مفاهیم فلسفی گوش می‌دادم. موضوع طی این فایل ارتباط بین عالم زبان با عالم عین یا خارج بود. نکته‌ای که حس حیرت و شگفتی رو در من فعال کرد این بود که ایشان می‌گفتند ما وقتی آنچه در درون داریم یعنی باورها، عواطف و احساسات و خواسته‌هایمان را با دیگران به اشتراک می‌گذاریم باعث بهبود کیفیت زندگی جمعی‌مان می‌شویم.
البته در توضیحی مقدماتی ایشان اشاره کرد که اغلب انسان‌ها تمایل چندانی به اشتراک گذاشتن و بیان عواطف و احساسات‌شان با دیگران ندارند. اما وقتی در ادامه این مطلب به بهبود کیفیت زندگی بشری با این یک کار به ظاهر ساده اشاره کردند من واقعن حس شگفتی و خوشحالی داشتم.
الان به نظرم آمد که وقتی هر کدام از ما در یک موقعیت قرار گرفته‌ایم و ترسیده‌ایم به دلیل اجتناب از مورد قضاوت و تمسخر قرار گرفتند ترس‌مان را پنهان می‌کنیم. در مقابل، بیان شفاف و راحت آن ترس می‌تواند ما را با سازوکارهای انسان بودن‌مان بیشتر آشنا کند. در نتیجه، با علم به اینکه در این موقعیت تنها نیستیم حتمن راهی مناسب برای آن پیدا خواهیم کرد. اینطوری است که بیان عواطف به بهبود زندگی‌مان کمک می‌کند. پس، باید به اشتراک عواطف و احساساتمان از طریق زبان و بیان آنها اهمیت بیشتری بدهیم.

86
1402/12/23

نشانه‌های حس بهت و تردید

امروز بالاخره رمان دفتر خاطرات فرانکشتین را تمام کردم. کتابی چهارصد صفحه‌ای که رمانی به سبک علمی تخیلی بود. کلی حرف‌ها و صحنه‌های عجیب و غریب که با پایانی بی‌معنی تمام شد. پایانش این بود که تمام اون صحنه‌ها در ذهن یک دیوانه نمایش می‌شده. چه حرف‌های قلنبه سلنبه‌ای که بعضی وقت‌ها منو به فکر فرو می‌برد. چه صحنه‌هایی که به من انگیزه می‌داد که خواندن را ادامه بدهم و کنجکاو بمانم که آخرش چه می‌شود. گاهی حدس می‌زدم اما به خودم می‌گفتم پیش برو ببین نویسنده چه می‌گوید.
واکنشم به این پایان یاس‌آور حس بهت و تردید بود. تلاش کردم این حس را خوب تجربه کنم. تنفس کند شده، چهرۀ وانهاده و سکوتی مرموز نشانه‌های این حس بودند. این همه واژه و کلمه و آسمان و ریسمان بافتن برای چه بود؟ شاهد می‌خواست نقش و ابهت ذهن بشری را به رخ بکشد. شاهد هم چیز دیگری. نمی‌دانم.
87
1402/12/24

باز هم حس سپاسگزاری و آسودگی 

با چند تا از دوستان به طور گروهی، در حال مطالعه کتاب پاکسازی آگاهی نوشتۀ دبی فورد هستم. امروز روز هجدهم بود. اول اینکه همزمانی این روز با موضوع هدف‌گذاریم برای سال 1403 خیلی جالب بود.
کاری که امروز باید می‌کردم این بود که به یاد بیاورم کجاهای زندگیم هنوز معتقدم من به تنهایی کنندۀ کاری هستم و اگر بخواهم خودم را در اختیار خواست خدا قرار بدهم چگونه عمل می‌کنم. پیشنهاد نویسنده این بود که اگر خود را در اختیار خواست خدا قرار بدهیم، آنوقت کارهایمان را به حساب خودمان نمی‌گذاریم و فقط از اینکه ما مجرای برای اجرای خواست خدا شده‌ایم تا هدیه‌ای مبارک را به جهان ارزانی کنیم سپاسگزار می‌شویم. راستش من یا مولانا افتادم که خودش را نی می‌دانست که مجرای صدایی الهی است. بشنو از نی چون حکایت می‌کند   …
حس سپاسگزار بودن و حس فروتنی باعث می‌شود که در تمام مسیر احساس تنهایی نکرده و در درون خود طلب رحمت، راهنمایی و آسایش کنیم. با این اوصاف، امروز برای من روز سپاسگزاری و داشتن حس آسودگی بود.
۸۸
۱۴۰۲/۱۲/۲۵
حس رهایی بابت زایش خودِ واقعی
کارول اس پیرسن در کتاب بیداری قهرمان درون می‌نویسید ما در فرهنگی زندگی می‌کنیم که طور عمده جنگجو – جوینده است. این فرهنگ با اینکه کمک زیادی به ارتقا و پیشرفت فردی‌مان می‌کند، لیکن داشتن احساس و تفکر اصیل را برای ما دشوار کرده است.
در احاطه این فرهنگ بیشتر ما آموخته‌ایم که هر اقدام و فکر خودمان را داوری کنیم. مثلن به خود بگوئیم آیا این کارم به قدر کافی خوب است؟ بد است؟ دیگران چه فکر می‌کنند؟
نویسنده معتقد است که فقط خودمان بودن و شاید شکستن قوانین و هنجارها بتواند به ما حس رهایی بدهد.
می‌گوید وقتی ما آفریننده زندگی واقعی‌مان می‌شویم در میان وجد و ترسی فلج کننده در نوسان هستیم.
خواندن این سطرها برایم درک حس‌های آشنایی را به همراه داشت. حس رهایی از زایش خود واقعی‌ام. حس وجد و ترسی مداوم ولی خوشایند!
۸۹
۱۴۰۲/۱۲/۲۶
امروز معده درد شدیدی داشتم. همراه با بدن دردی که یادآور کروناست. درد همیشه برای من حس ناتوانی دارد. انگار تمام سیستمم رو به هم میریزد. امروز با این اوضاع و احوال چه کرده‌ام؟ هیچ!

90
1402/12/27

باید منتظر سپرهای دفاعی در برابر برخی از حس‌ها باشیم

دیشب با خواهرم راجع به موضوعی صحبت می‌کردم. تهِ ته نیت من صلح و آرامش بود. من با اون پیشنهاد می‌خواستم راهی رو انتخاب کنیم که پر خیرتر باشه. اما، در کمال تعجب فهمیدم که خواهرم جبهه گرفته و برای دفاع از خودش جوری حرف زد که من واقعن رنجیدم.
بعد از اتمام گفتگو من به این فکر کردم که چرا حرف من اشتباه فهمیده شد؟ چرا من خیر رو خواستم اما با واکنش بد طرف مقابل شکست خورده و ضعیف عقب‌نشینی کردم؟ کمی که دقیق شدم دیدم که من با داشتن حسِ “من بهترم” و یا با طرز بیان “من عقل کل” هستم باعث برافراشته شدن سپرهای دفاعی او شدم. بعد هم خودم شکست خوردم. بعد از این شناخت در حس شادی شناخت و حس پشیمانی از این اشتباه هزارباره‌ام غوطه‌ور شدم. حس‌ها واقعن. می‌خواهند به ما هشدار بدهند که خبری هست!

91
1402/12/28

خواسته واقعی جان! | حس عشق و اعتماد به هستی

بنا به رسمی قدیمی، روزهای آخر سال برای هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی سال بعد وقت میذارم. این روزها هم دارم همین کار رو انجام میدم. شیوه امسالم کمی متفاوت از سال‌های قبله. اولین تفاوتش اینه که در کنار یه کوچ دارم این کار رو انجام میدم. تفاوت دومش اینه که خیلی صبورانه‌تر عمل می‌کنم و سنگینی و متانت خاصی توی رفتارم وجود داره. چیزی که می‌خوام بنویسم به این دومی ربط داره.
دو سه روز پیش در یک بیست دقیقه طلایی فهرست اونچه که دوست دارم بهش برسم رو آزادنویسی کردم. حالا که وقتِ بالا و پایین کردنشون و به قول معروف اسمارت کردنشونه با تانی حرکت می‌کنم. توی لیستم این آیتم هم بود: «آواز بخوانم.» می‌دونم که خیلی ساله اینو داشتم و بهش عمل نکردم. چرا عمل نکردمش مهم نیست. فقط می‌دونم که عمل نکردم؛ شاید چون شرایطش نبود و شاید هم چون به اهمیتش پی نبرده بودم. یعنی تا امروز برام محرز نشده بوده که این خواستۀ واقعی جانِ منه!
عصر که مشغول تهیه افطار بودم طبق عادت به یه پادکست گوش دادم. انتخاب اینکه چی گوش بدم هم بر اساس شانس بود. رفتم توی کست باکس و بطور اتفاقی رادیو ناداستان رو باز کردم و زدم روی یه فایل از مجموعه زمستونشون که موضوعش موسیقی بوده. دو سه تا جستاری که گوش دادم حسابی منو منقلب کرد. اشک‌های جاری من گواه این بود که اینجا و تهِ ته قلب من خبرهایی هست. سه تا جستار زیبا که البته سومیش با نام «آن وجود متحد» حسابی حس عشق و بودن در اعتماد به هستی رو در من بیدار کرد. حتمن حدس میزنید تصمیمم چه خواهد بود؟…

92
1402/12/29

حس امید و تسلیم | حول حالنا الی احسن الحال

حس و حال بندبازی رو دارم که بند اول رو رها کرده و در تب و تاب گرفتن بند دومه. انگار در فاصله بین گرفتن این دو بند زمان متوقف میشه. شاید هم من خیال می‌کنم که متوقف میشه. یکسال تلاش و بودن رو رها کردیم و در انتظار تحویل سال جدید هستیم. فکر می‌کنم اغلب حس‌های متفاوت و گاه متناقضی رو دریافت می‌کنیم.
حس حسرت رفتن فرصتهایی که بود و دیگر خواهد آمد. حس خوشحالی از دستاوردها و کارهای خوبی که انجام دادهایم. حس اضطراب و ترس از آیندهای نامشخص. حس سپاسگزاری برای داشته‌ها. و البته به تناسب اوضاع و احوال هر کسی این حس‌ها متفاوتند. در این لحظه من برای همه تصمیمات درست و قاطعی که در سال 1402 داشته‌ام، شاد و سپاسگزارم. سال خوبی بود. پر از لحظه‌های ناب شناخت و آگاهی. سالی که تلخ و شیرینش کنار هم به خوبی جا گرفت.
همین لحظه دلم پر از حس امید به روزهای پیش روست. می‌دانم که هر روز صبح، خورشید طلوع می‌کند و بدون کوچکترین پرسش و تبعیضی بر همه می‌تابد. می‌دانم که در جهان امن و پرمهری هستم. حس تسلیم و رهایی را چاشنی این حال می‌کنم و زیر لب می‌گویم: «حول حالنا الی احسن الحال!»
93
1403/1/1

یک روز پر احساس برای یک انسان معمولی

اولین روز سال نو. قدیما این روز پر از شادی و هیجان بود. دید و بازدیدهای زیاد و جشن‌های واقعی. اما امروز تمام لحظاتش برای ما پر از خالیِ دیدار بود. مزید علت این کسالتِ احوال هم ماه رمضان بود. اصلن شباهتی به عید نداشت اما به هر حال بود. روز اول فروردین و سال جدید!
بعداظهر تصمیم گرفتم با دو تا پسرم برم بیرون که این فضای سرد را با گشتی جبران کنیم. اما دریغ از بوی عید و بوی نوروز. تهران در غبار تنهایی گم شده بود. پسرم گفت: «اصلن انگار نه انگار عیده، درسته؟» عصر با همکارم حرف می‌زدم او هم همین عبارت را گفت و من گفتم تایید می‌کنم؛ ما هم عید را حس نکردیم.
ساعتی پیش پیامی از یه فرد ناشناس دریافت کردم که برام دلهره و نگرانی  آورد. خیلی زود به خودم اومدم. دلهره و نگرانی چه پیامی برای من داشتن. اینکه پاندول آرامش من را کسی کشیده است. اگر اجازه بدهم همانقدر در جهت مخالف مرا با خودش خواهد برد. با چند نفس عمیق به خودم اومدم. ترسم را دیدم. بدون انکار و بدون قضاوت. به خودم یادآوری کردم که من از ترسم بزرگترم. این تنها آموزه‌ای بود که به یادم آمد. بعد خودم را به قدرتی بزرگتر از هر چیز سپردم.
قبل از اینکه بیایم سراغ لپ تاپم و بنویسم با برادرم تماس گرفتم. این تماس از هر جهت که فکرش را بکنم خاص بود. حس افسوس و رنجش در تمام حرکاتم موج می‌زد. من کجا هستم؟ چکار دارم می‌کنم؟ چکار باید بکنم؟ جواب همه این سوالات «نمی‌دانم‌» است. گیج و ویجم. شاید باید صبر کنم. شاید…
یک روز و این همه حس! مثل ابرهای توی آسمان می‌آیند و می‌روند. بعضی‌هاشون قلنبه و بزرگن. برخی دیگرشون تکه تکه و نازک. اما وجود دارند و نمی‌شود انکارشان کرد. من یک انسان معمولیم و این حس‌ها هم معمولی هستند.

94
1403/1/2

دریافت حس شادی از یادگیریهای جدید

امروز به چند تا فایل از سخنرانی‌های استاد مصطفی ملکیان گوش دادم. موضوع سخنرانی‌ها خودشناسی بود. نکات بسیار ارزشمندی گفته شد که واقعن در این شرایط هم بهشون نیاز داشتم و هم کاملن درکشون می‌کردم. حس شادی مطلوبی از این یادگیری داشتم. همیشه می‌دونستم که یادگیری مهمترین نقطه قوت و بالاتری ارزش منه. با این حس شادی می‌تونستم برای چندمین بار این دانسته رو تایید کنم. حس شادی در من با انبساط زیادی نشون داده میشه. این حس انبساط رو گاهی نمی‌تونم دوام بیارم. مثل همین امروز که اونقدر زیاده روی کردم که واقعن حسابی خسته شدم. 

95
1403/1/3

رسیدن به حس رضایت درون

این یک واقعیته که ما در طول زندگیمون مثل یک اونگ بین ملال و لذت در حرکتیم. خیلی کم‌ان کسانی که در تعادل باشن و در جایی از زندگی‌شون در یک جا ثابت که اسمش رضایت درونه قرار گرفته باشند.
با همین تحلیل زندگی گذشته‌ام را مرور کردم. روزهایی که در تب و تاب رسیدن به چیزی یا جایی بودم، در مقایسه با وقت‌هایی که رسیده بودم ولی کمتر از انتظارم بود و در نهایت وقتی که به تمامیت خواسته‌ام رسیدم و حس شادی و لذتش را فانی دیدم. الان با این تجربه‌ای که  دارم به زندگیم نگاه می‌کنم. می‌خوام تلاش کنم که یواش یواش به اون مرکز برسم. جالبه که امروز کشف کردم که در مورد شغل‌م دارم چنین وضعیتی رو تجربه می‌کنم. حسرتها، اندوه‌ها، پشیمانی‌ها و لذت‌هاش رو محک می‌زنم و امیدوارم که به اون نقطه تعادل برسم.
 به نظر میرسه بجز حس رضایت، هیچ چیز دیگری دائمی نیست.

96
1403/1/4

می‌پذیرم که عصبانی هستم

توی ذهنم هی دارم میگم لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود. از حرفی که زده‌ام ناراحتم و چون بابت تیر رها شده کاری از دستم برنمی‌آد، عصبانی‌م.
برای تبریک عید به همسایه‌یمان که خانم مسنی است زنگ زدم. می‌دانستم که هفته قبل از سال جدید بیمار بوده. احوالش را پرسیدم. گفتم بهتر شدین؟ گفت: «خوبم اما هنوز احساس ضعف دارم و نمی‌تونم سرپا بمونم.» من که از دخترش شنیده بودم کرونا گرفته بوده، گفتم خب طبیعیه کرونا تقریبن تمام توان آدمو می‌گیره.
اما او با صدایی رسا و حالتی حق به جانب گفت: «نه، من که کرونا نگرفتم. من یکسری دردهای گوارشی و اینا داشتم.» از لحنش حس کردم که شاید دخترش برای کم کردن استرس و ترس بیماری بهش نگفته که کرونا گرفته و حالا من با این حرفم …
نمی‌دونستم چطوری حرفم رو جمع و جور کنم. گفتم خب، من که نمی‌دونم کرونا بوده یا نه، به هرحال، هر بیماری قدری از توان آدم رو می‌گیره. اما دیگه برای ادامه این بحث مزخرف نای نداشتم. بعد از قطع تماس کاملن عصبی بودم. داغی صورت و سرم این حس رو برام نمایان می‌کرد. کاش می‌شد بیشتر شنید و کمتر حرف زد.
بعد از مدتها تمرین و مطالعه می‌دونم که بدترین نوع عصبانیت هم عصبانیت از خوده. جایی که نمی‌شه هیچ کاری جز آزار دادن خود انجام داد. فکر کنم فقط با پذیرش این خطا می‌تونم از شدت این عصبانیت کاسته و جهت نیزه خشم به طرفم خودم را عوض کنم.
چند نفس عمیق می‌کشم. می‌پذیرم که از حد و مرز تعیین شده‌ام خارج شده و اشتباه کرده‌ام. عصبانیتم را می‌پذیرم و با بخشش خودم از این فضا خارج میشم.

97
1403/1/5

تار و پود داستان زندگی

چه رسم خوبیه کتاب هدیه دادن و برای اپلیکشن‌های کتابخوانی مثل فیدیبو رایگان کردن کتاب در ایامی خاص. فیدیبو هر شب داره به بهانه نوروز یک کتاب صوتیِ داستان کوتاه رو رایگان میذاره. نه اینکه رایگان بودنش برای من فرصت مغتنمی باشه که قیمت کتابها هر چه باشه زیاد نیست و می‌ارزه. این کارشون آدم رو در چهارچوب بی‌انتخابی به سمت کتاب‌های ناخواسته می‌کشونه.
عصر کتاب «باردار» نوشته آنا گاوالدا رو دانلود کردم. بیست چهار دقیقه بود. فرصت داشتم؛ پس گوشش دادم. خیلی از سبک نوشتن آنا گاوالدا خوشم میاد. خودمونی و روان می‌نویسه. اما این داستان انگار که چیزه دیگه‌ای بود.
در جایی از داستان شخصیت اصلی داستان که زنِ جوان بارداری است متوجه میشه که جنینش مرده. از اون زن‌هاییه که در کشاکش حوادث خم به ابرو نمی‌آره. بچه رو سقط می‌کنه و در عروسی دختر خاله‌اش بدون اینکه ماجرا سقط رو به کسی گفته باشه شرکت میکنه. در این قسمت زن همون لباسی رو می‌پوشه که در زمان بارداری برای یک زن پا به ماه عروسی رو خریده بوده. نویسنده چیز زیادی نگفت فقط اشاره کرد که لباس کتان دکمه صدفیش را پوشید. همین چند کلمه باعث دراومدن اشک‌های من و هق هقم شد. من با این زن همذات‌پنداری کرده بودم یا خاطره‌ای پنهانی از خاطرات خودم قلقلک شده بود؟ نمی‌دانم. انگار، داستان زندگی‌مان با تار و پود احساسات‌مان بافته شده‌ است.

98
1403/1/6

در دنیای حس‌ها، آگاهی نجات‌بخش است

بی‌حوصله‌ام و حس ناخوشایند طردشدگی رو با خودم یدک می‌کشم. با تجربه‌ای که دارم می‌دانم که این وضعیت بازی فکر و صدای درون سرم است. اما موضوع این است که به راحتی نمی‌توانم از شر این حس تلخ و منزجرکننده رها بشوم. وقتی در دام ترشرویی و سکوت می‌افتم می‌دانم که در محاصره این حس هستم.
نکته خوب و گفتنی این ماجرا این است که آگاهی من نسبت به این وضعیت باعث تعدیل رفتارم شده. دیگر مثل گذشته حالِ بدم را روی سر دیگران آوار نمی‌کنم. می‌دانم که چیزی دردناک هست و از طرفی هم می‌دانم که گذراست و ماندنی نیست. همین آگاهی نجاتم می‌دهد.

99
1403/1/7

راه میزبانی حس‌ها با ارتعاش بالا

امروز رفتم سروقت کتاب‌هام. می‌خواستم لیستی از کتاب‌های خوانده نشده کتابخونه‌م تهیه کنم. برای سال 1403 برنامه کتاب‌خوانیم رو باید بنویسم. پر شور و بااشتیاق کتاب‌ها را روی زمین گذاشتم و خوانده و نخوانده‌شان رو از هم جدا کردم. توی لپ تاپم یه فایل ورد باز کردم و فهرست رو نوشتم. وقتی به خودم اومدم دیدم دو ساعته که مشغول این کار بودم. دوساعت؟! برای من خیلی کوتاه‌تر به نظر اومده بود. سروکله زدن با کتاب و لپ تاپ این حس اشتیاق و به وقول “میهای چیکسنت میهای” حس غرقگی رو بوجود میاره. این حس‌های با ارتعاش بالا هم انرژی بخش و هم سلامتی‌آفرینن. وقتی به کارهایی که دوست داریم مشغول باشیم میزبان این حس‌ها خواهیم بود.

100
1403/1/8

معجزه‌ی مواجهه با احساسات

امروز صدمین روز از این چالش است. چالش نوشتن در باره احساسات. قبل از اینکه داستان امروز را بنویسم مشغول خواندن نکات قبل شدم. حس خوبی بهم دست داد. یادداشت‌هایی از واقعیت زندگیم و مواجههی مستقیم با احساساتم. متن‌ها در من مثل یک نور عبور می‌کردن. این حال خوش رو به خاطر بیش از صد روز بودن در این فضا دارم.
امروز صبح جلسه‌ای با کوچم در رابطه با موضوع هدفگذاری سال 1403 داشتم. خیلی برام جالب بود که هرگز مثل گذشته به موضوعات نگاه نکردم. چیزی به نام حس خوشایندی یا ناخوشایندی محک قبول و یا رد یک برنامه و فعالیت میشد. تا این حد وضوح رو یک معجزه می‌دونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *