100 روز، 100 نکته درباره شناخت احساسات| بخش سوم

برای مطالعه نکات قبلی کلیک کنید: بخش اول، بخش دوم 

41
1402/11/1
حس وصل
امروز از سر کنجکاوی در گوگل ترانه‌ای به نام waiting for you رو سرچ کردم. خواننده‌اش زن جوانی بود که چنان با احساس و زیبا می‌خواند که همه جمعیت با او هم‌آوا شده بودند. گاهی او فقط کلمه اول را می‌گفت و جمعیت ادامه را در نهایت همخوانی و یکصدایی می‌خوانند. حالا چرا من این ماجرا را نوشتم. با اینکه همه شعر را نفهمیدم اما من هم در این حس جمعی درگیر بودم. حسی که شاید نامش را باید حس وصل گذاشت. وصل به جان. وصل به آن یکتای همه جا حاضر. اشک‌هایم جاری بود. نشانه وصل برای من همین قطره‌های ارزشمند اشک است. قدرشان را می‌دانم.

42
1402/11/2
اضطراب مرداب روح 
امروز پر از حس استرس و اضطراب بودم. خیلی خوب درک کردم که اضطراب نتیجه فکر کردن به اتفاقات نامعلوم در آینده است. یک موضوع قدیمی که من به سختی خودم رو ازش دور نگه داشته بودم دوباره سر باز کرده. من هیچ ایده‌ای برای بازگشت به اون موضوع نداشتم. موضوع بدون خواست من برگشته و من آماده روبرو شدن با اون نیستم.
هر بار که حس می‌کنم بیحوصله‌ام و افت انرژی شدید دارم یا به سردرد بی‌دلیلم فکر می‌کردم می‌دانستم که اینها علائم حضور مهمان ناخوانده‌ام یعنی اضطراب هستند. تنها کاری که می‌توانستم بکنم نگاه کردن به افکار و حس‌های بدنی‌م بود. در این فرایند، فهمیدم که این آگاهی و توجه کل مشکل رو حل نمیکنه اما به من کمک میکنه در جریان غرق نشم و راه رو گم نکنم. بخشی از رشد درد داره. این درد شدید رو باید تحمل کرد. 

43
1402/11/3

شادی در موج‌های رقص

امروز آخرین جلسه‌ی دوره‌ی آنلاینِ موهبت کامل نبودن برگزار شد. فصل آخر این کتاب با موضوع خنده، شادی و آواز. همه به استناد فرهنگ جامعه و مدل تربیتی خانواده‌شان معتقد بودن که از این سه مهارت کمترین بهره رو بردند. همه توافق داشتند که شادی در جامعه ما خیلی کمه؛ بویژه برای زنان.
در خلال تعریف دوستان من هم یاد خاطراتی از گذشته افتادم. وقتی که بلند می‌خندیدم و تنبیه می‌شدم. وقتی که بزرگترهای خانواده رقص را نه تنها در شأن خانواده ما نمی‌دانستند بلکه فرد رقاص را هم طرد می‌کردند. خوب یادم آمد که من دختر خوب خانواده هرگز تلاش نکردم که دوروبرِ این حرف‌ها باشم. اما عاقبت چه شد؟ درمان دردم وابسته به رقص شد. چند ماه پیش که اولین بار در خلوت خودم رقصیدم حس شرم و خجالت و ناتوانی امانم را بریده بود. دست و پا می‌زدم و اشک می‌ریختم. بدنم به این همه ارتعاش بالا عادت نداشت. داغی صورتم. تپش قلبم. اشکهایم. همه یک پیام داشتند؛ رقص کار سختی نیست، تو هم می‌توانی. صدایی توی سرم می‌گفت: «تو استعداد نداری.» صدایی دیگر می‌گفت:« استعداد نمی‌خواهد یک تکان خوردن بیشتر که نیست.» من در میان این تضادها قبل از اینکه دو تکه بشوم رقص را پایان دادم اما، روزهای بعد کم کم خودم را به این سطح از شادی رساندم. شادی در موج‌های رقص بی‌نهایت است.

44
1402/11/7
احساسات گنگ و ناخوشایند
امروز یه سخنرانی از مصطفی ملکیان با عنوان “امید آفرینی در عصر ناامیدی” رو گوش می‌دادم. توی صحبت‌هاش از خواسته و نیاز می‌گفت. تفاوت‌های این دو تا رو گفت و گفت نقطه تعادل روانی ما جاییه که خواسته‌ها و نیازهامون در یک راستا باشه. دیدم که چقدر ناهماهنگی بین خواسته‌ها و نیازهام وجود داره. فهمیدم این تعارض چقدر احساسات گنگ و ناخوشایند برای من ایجاد کرده است.

45
1402/11/8
حس لذت خدمت
این روزها مشغول خدمت به مادرم هستم. درگیر تجربه‌ی حس‌های متفاوت و متعارض هستم. خوشحالم از این خدمت بی‌چشمداشت. عصبانیم از بعضی رفتارها، خاطرات و خسته‌ام از کارهای زیادی که همیشه داشته‌ام و الان بیشتر شده است. من دوست داشتم وزنه‌ی خوشحالی و شادیم از این خدمت بر تمام حس‌های دیگر بچربد. اما واقعیت اینست که گاهی نمی‌شود. من واقعیت را می‌پذیرم. هر حسی را به اندازه خودش مجاز می‌شمارم.

46
1402/11/9
درد  بدنی و احساسات عمیق
این روزها درگیر مشکلات مادرم هستم. مشکلاتی که ریشه‌ی اصلی‌شان در بی‌احساسی و بی‌محبتی است. من زیر چرخ این مشکلات شانه‌هایم درد می‌کند و خیلی خیلی خسته‌ام!

47
1402/11/11
باز هم حس ناتوانی و خستگی 
حس ناتوانی و سرگیجه شدید علامتی است که به من می‌گوید زیاد فکر می‌کنی و زیاد حرف می‌زنی. امروز برای تسکین این علامت و بهبودم سکوت کردم. سکوت ظاهری راحت‌ترین نوع است. غوغای افکارم را به سختی توانستم خاموش کنم. آسمان ذهنم پر است از ابرهای سیاه افکار که گاهی با صدای رعد و برق‌شان به خودم می‌آیم. این‌روزها عجب روزگاری دارم من!

48
1402/11/12
دل جایگاه انرژی و احساس
امروز نکته جدیدی از کتاب “رها از بند” یاد گرفتم. نوشته بود که دل یک جایگاه شگفت انگیز در درون ماست. دل جایگاه انرژی است. وقتی نسبت به اتفاقی که می‌افتد و بویژه نسبت به حس آن اتفاق بسته عمل می‌کنیم این اتفاق به شکل انرژی سرکوب شده در درون ما باقی می‌ماند یا به اصطلاح دل ما بسته می‌شود. عیب بسته بودن دل ایجاد بیماری‌هایی است که شادی و سلامت ما را به خطر می‌اندازد. راه حل اینست که حس‌ها را درک کنیم و اجازه بدهیم این حس‌ها با اتفاقات همراه‌شان از ما عبور کنند.

49
1402/11/13
دو صد گفته چون نیم کردار نیست؛ حسها را باید زندگی کرد
ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست.» من این روزها این مفهوم را زندگی می‌کنم. البته از جنبه آنچه می‌دانم و آنچه به عمل درمی‌آوردم. برای من ضرب‌المثل می‌شود دو صد دانسته چون نیم کردار نیست. توی کتاب‌های زیادی خوانده‌ام که وقتی در موقعیت ترس، خشم و غم هستیم چکار بکنیم تا بسلامت از آن بیرون بیاییم. اما، در عمل واقعن درگیر الگوهای ذهنی- رفتاری قبلیم می‌شوم و منفعل می‌مانم. دیروز کسی به من گفت تو ترسو هستی. در واکنش به حرف او، من حس کردم که در تمام طول عمرم هرگز ترس را لمس نکرده‌ام . دیدم که همیشه ترس  را مثل آهنی داغ از مجرای خشمم رد کرده‌ام. الان می‌خواهم ترسم را با تمام وجود لمس کنم. من دیگر نمی‌خواهم ترسو باشم!

50
1402/11/14
احساس گناه 
امروز درگیر احساس گناه شدم. داستانش طولانی است. در فرصتی مناسب حتمن به آن اشاره می‌کنم. اما اعتراف می‌کنم که چهره‌ی احساس گناه را هیچوقت به این وضوح ندیده بودم.

51
1402/11/15
دو روش برخورد با حس‌ها
امروز یاد گرفتم که من در برخورد با حس‌هایی که برایم ظاهر می‌شوند دو تا حق انتخاب دارم. انتخاب اولم این است که حس بالا آمده را سرکوب کنم. سرکوب کردن در اینجا یعنی اینکه به اون حس توجهی نمی‌کنم و از منطق و فکر برای حل مسائلم استفاده می‌کنم. سرکوب کردن حس‌ها باعث ایجاد گرفتگی‌های انرژی در بدن ما می‌شود.
انتخاب دوم اینست که حس‌هام رو حس کنم. اما نکته مهم در اینجا این است که تحت تاثیر این حس درک شده ابراز نداشته باشم. حس کردن حس‌ها یعنی درک پیام آن حس. مثلن وقتی کسی مدام من را می‌ترسونه به جای واکنش به اون فرد و تلاش در تغییر دادن او وشرایط باید به ریشه ترسم پی ببرم. باید بفهمم که ترسم در نتیجه چه عاملی تولید شده و آنگاه از اون ریشه تشخیص شده به برطرف کردن ترس بپردازم و رهاش کنم.

52
1402/11/16

در جستجوی یک راه‌حل

در ساعات پایانی یک روز دیگر هستم. خیلی احساس خستگی می‌کنم. به علت خستگیم فکر کردم. فهمیدم که باز هم زیادی از وجود پرانرژی امروزم کار کشیده‌ام. داستان چه بوده؟ امروز با انجام چند کار پرمهر و محبت‌آمیز احساس سبکبالی و شعف خاصی داشتم. حس شادی ناشی از این کارها انرژی بدنم را بالا برده بود اما، من فراموش کرده بودم که در چنین وضعیتی باید چکار بکنم. فکر کنم در یکی از پنجاه و یک روز گذشته باز هم دچار چنین تجربه‌ای شده‌ام. من وقتی از شادی لبریز می‌شوم بی‌محابا به سمت کارهایی بیش از توانم می‌روم و از این طریق نه تنها انرژی اضافه شده که از ته مانده و ذخیره قبل هم استفاده می‌کنم. امیدوارم برای این موضوع به راه‌حل مناسبی برسم.

53
1402/11/17
چیزی شبیه مادر نیست
امروز با مادرم حرف می‌زدم. می‌گفت خواب دیده که مُرده. ازش خوابش رو پرسیدم. نگران بود که بمیره و بعضی کارهاش ناتموم بمونه. دلداریش دادم که معنی خوابش خیلی خوبه. بهش گفتم خوابت داره بهت میگه بیشتر مواظب خودت باشی. نمی‌دونم اینو از کجا آوردم. شاید می‌خواستم هم به خودم و هم به مادرم حس خوبی بدم. اینکه نترسه و امیدوار باشه. اما دقیقن از وقتی تماس تلفنی رو پایان دادم تمام وجودم رو غم فرا گرفته. حس غم به من میگه چیزی رو از دست دادم یا دارم از دست میدم. هم می‌ترسم؛ هم خیلی خیلی ناراحتم. فهمیدم که غم منو کند و بی‌حوصله می‌کنه. غم تمرکز منو مختل کرده. همین!

54
1402/11/18

شادی و رضایت محصول احساس تعلق و عشق است

امشب در لایو اینستاگرامی یکی از دوستان شرکت کردم. موضوع بحث واژه عشق بود. برداشتی که من از این صحبت‌ها داشتم این بود که عشق جنبه‌ای از احساس تعلق داشتنه. این احساس بر اساس سطح آگاهی فرد در طیفی از تعلق مادی تا تعلق روحانی با مفهوم یکپارچگی و الهی بودن قرار داره.

یاد لحظه‌هایی افتادم که حس عشق و تعلق بهم انرژی می‌داد که با تمام وجود باشم. لحظاتی که نه تعارضی هست و نه تضادی. حس خوشحالی و شادی مطلق نتیجه بودن در عشقه.

55
1402/11/19
زندگی با حس کم ارزشی
عجیب‌ترین رفتارها وقتی از ما سر میزنن که نمی‌دونیم در چه دامی افتاده‌ایم. احساس کم ارزشی بدترین وضعیتی است که بصورت پنهان همه‌ی ما را به سمت رفتارهای نسنجیده می‌کشونه. داستان این حس امروز در من اینطور بیدار شد که بعد از دو روز انتظار برای آمدن مهمانانی از شهرستان مطلع شدم که باز هم به خانه‌ی نمی‌آیند و تصمیم گرفتن در خانه کسی دیگر بمانند. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که حتمن با ما راحت نیستن. فکر بعدی این بود که حتمن آنها را به دلیل دوست داشتنی‌تر بودنشان به ما ترجیح داده‌ان.  وقتی اتوبان ذهنم را آزاد گذاشتم از این دست افکار بسیار آمدن و رفتن.
یک لحظه که از شدت ناراحتی از این وضعیت منقلب شده بودم به خودم آمده و لایه زیرین سرزنش‌هام رو دیدم. زیر سرزنش‌های من حس ناراحتی از نادیده گرفته شدن و کم ارزشی بود. دیدن این حس مرموز خیلی مهارت می‌خواد که البته من این مهارت رو ندارم. تلاش کردم تا بدون قضاوت در کنار این حس و عواقبش بمونم. ساعت‌ها طول کشید تا تونستم خودم را جای آنها بذارم و به آنها این آزادی رو بدم که تصمیم بگیرن کجا باشن. آزادی غایت هر زندگی است. از این به بعد، من این هدیه را به خودم و به دیگران عطا می‌کنم.

56
1402/11/21
اشتباه اجتناب‌ناپذیر است؛ خودمان را سرزنش نکنیم.
دیروز مهمان داشتم. مهمان‌هایی که دو روز قبل درباره‌شان نوشتم. همیشه سعی می‌کنم در پذیرایی از مهمان‌ها بهترین باشم. این موضوع را دیروز از چند زاویه مختلف دیدم. زاویه‌ای که در این قسمت می‌خواهم درباره‌اش بنویسم همانی‌ است که وقتی در این بهترین بودن اشتباه کردم رفتارم مثل گذشته نبود و برخوردم با خودم بسیار متفاوت و سنجیده‌تر شده بود. داستان این بود:
وقتی برای ناهار برنج را دم انداختم از بخت بد برنجم خشک و بسیار ناخوشایند شده بود. طوری که از خوردن سر به زیر و بی‌رغبت همه می‌فهمیدم که توی دلشان چه غوغایی است. فکر می‌کردم در ذهنشان این جمله نقش بسته است: «اَه این دیگه چیه؟!»
نه روی عذرخواهی داشتم و نه توان جبران در لحظه. غذا روی سفره قرار داشت و در کنار سایر غذاها و مخلفات دیگر این برنج ناخوشایند به من ناخنک می‌زد. حس شرم و خجالت‌زدگی تمام وجودم را گرفته بود.
یک آن به خودم آمدم. در تمام عمر آشپزی و مهمان‌نوازیم این اولین باری بود که غذایی ناخوردنی تقدیم بقیه کرده‌ام. آیا باید خودم را سرزنش کنم و با عذرخواهی‌های مکرر خودم را از پا دربیاورم؟ جواب درونم خیر بود. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم اشتباه پیش آمده را می‌پذیرم و با قبول صددرصد مسئولیت این ماجرا درسش را یاد می‌گیرم. من آنقدرهای که ذهنم غوغا کرده در خور سرزنش نیستم. به خودم خسته نباشید گفتم و راحت از کنار ماجرا به امید جبران به شکلی دیگر گذشتم. به همین سادگی!

57
1402/11/22
حس در عشق بودن
امروز پیاده‌روی کردم. با پسرم به باشگاه انقلاب رفتیم. بعد از مدتی دوری از این فعالیت حس می‌کردم شاید نتوانم مسیر زیادی را راه بروم. اما، دیدم که در کنار پسرم که نوجوان و برانرژی و مهربان است این مسیر برایم نه تنها راحت که بسیار هم خوشایند بود. فهمیدم که حس عشق و مهربانی موتور خوبی برای حرکت و رشد است. در عشق بودن و آرامش را برای همه آرزو می‌کنم.

58
1402/11/23
آشنایی با سیستم عواطف
چند روزه این پرسش از ذهنم میگذره که اصلن چرا من وارد نوشتن درباره احساسات شدم؟ اینقدر اهمیت داشت که براش این همه وقت صرف کنم؟ اول بگم که واقعن در هفته اخیر من متوجه شدم نسبت به گذشته به خودم و درونیات و بازخوردهام خیلی آگاه‌تر شده‌ام. حتمن این حالت را تاثیر این هوشیاری خودخواسته نسبت به احساساتم می‌دونم. دوم اینکه هر بار سوالی به ذهنم میاد جواب هم از راهی که من نمی‌دونم می‌رسه. امروز فایلی رو گوش می‌دادم که به سوالم به شیوه خاصی جواب داد. سخنران در این فایل می‌گفت:
انسانِ میلیون‌ها سال پیش برای بقا و زندگیش مجهز به سیستم مکانیسم دفاعی بوده که عین ریه و قلب و سیستم گوارش و … کار می‌کرده. یعنی یک عملکرد کاملن جسمی. بعد به مرور و در مسیر تکامل روی این سیستم عواطف قرار گرفته. این نکته برام جالب بود که فقط پستانداران دارای عواطف هستند. همانطور که می‌دونیم عواطف از چهار بخش اصلی به نام خشم و ترس و غم و شادی تشکیل شدن. نکته قابل توجه این بود که سه تا از این چهار عاطفه در راستای بقا هستند. غم ما رو از انجام فعالیت اضافه و افتادن در دعوا و درگیری بیشتر بازمیداره. خشم بهمون کمک میکنه از خودمون دفاع کنیم و ترس موقعیت فرار و گریز رو نشون میده. اما عاطفه شادی که مثبت هم هست برای استراحت و بقا ما در حالت شادی و استراحت است. بعد گفته شد که به مرور افکار به عنوان رویه بالایی سیستم عواطف قرار گرفتن. یعنی ما با قرار گرفتن در یک موقعیت، فکری به ذهنمون میرسه. بعد در نتیجه این فکر حس یا عاطفه‌ای در ما بیدار میشه. همین‌طور گفته شد که پی‌گیری احوالاتمون از طریق عواطف راحت‌تر از افکارمونه. تجربه خود من هم در این مدت همین رو نشون میده. من حس‌ها را زودتر و راحت‌تر از افکار مرتبط با اون حس‌ها می‌تونم تشخیص بدم.
این توضیحات برام جالب بود و به یاد یادداشت‌هام در این مقاله که افتادم دیدم که من از این طریق می‌تونم خودم را بهتر بشناسم. البته گفتن این نکته هم لازمه که اون سه تا عاطفه‌ای که برای بقا کار می‌کنند قبل‌ترها خیلی مربوط به وضعیت بقا و زندگی ما بودن و در شرایط حاضر بیشتر مربوط به مسائل هویتی ما هستن. با این حال، هنوز هم میشه با پی گرفتن رد این عواطف فهمید که منِ نوعی چه جور آدمی هستم و اگر در تعارض با اون آدمی که دوست دارم باشم هستن می‌تونم با کمک کتاب‌ها و متخصصین مسیر اصلاح رو تنظیم کنم.

59
1402/11/24
درد بدنی می‌تواند نشانی از حساسیت عاطفی باشد 
امروز خیلی حس خستگی و ناتوانی داشتم. دوست داشتم استراحت کنم. از صبح اینطور بوده‌ام. بعد از مدتی توجه به رابطه بین افکار و احساسات و بدنم متوجه شده‌ام که گاهی دردهای بدنی‌م از جایی از درونم می‌آید. از جایی که قضاوت می‌کنم و یا قضاوت می‌شوم. از سرزنش کردن و از فضای سرد و بی‌مهر اطرافم. امروز هم که خوب عمیق شدم رد پای تمام اینها را دیدم. خسته‌ام و باید به خودم مهر بورزم!

60
1402/11/25
حس شور و شوق و سپاسگزاری با انجام کاری که دوستش دارم
امروز برنامه روتینم را طور دیگری انجام دادم. فکر می‌کردم که حوصله‌ام سرجایش آمده و حالم خوب شده است. اما دیدم که این حس و حال از جایی دیگر است. فهمیده‌ام که کتاب‌های خوب حالم را اینطور خوب و روحم را پر شور و شوق می‌کنند. از دیروز که کتاب پیرمرد و دریا را شروع کرده‌ام تنها کار مهم و رضایت‌بخشم مطالعه همین کتاب است. کتابی که بیست چهار ساعت خوانش طول کشید و لحظه‌های مرا پر از شوق و فهم و سپاسگزاری کرد. حس زندگی و خردمندیِ که در پیرمرد داستان بود از راه کلمات به من منتقل شده و همین به من حس شادی می‌بخشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *