برای مطالعه نکات قبلی کلیک کنید: بخش اول
21
1402/10/10
حسها را باید لایه لایه بررسی کرد
امروز با پسرم حرف میزدم. گفت: «مامان، داداش دیروز هوودی خریده. مشکیشو خریده.» گفتم: خوبه، مبارکش باشه. حین حرف زدنش بهش نگاه میکردم. انگار یه حس ناخوشایند رو از من پنهان میکرد. نمیفهمیدم ناراحته یا چی؟ گفتم: پسرم، میدونی من از حرفات اینطور برداشت کردم که یه چیزی تو رو ناراحت کرده یا شایدم یه حس دیگه که من درکش نکردم. درست حس کردم؟ گفت: آره. گفتم:خب، چه حسی بود؟ گفت: من میخواستم براش اینو هدیه بگیرم ولی نذاشت. حالا خودش خریدش. البته اگر من بودم رنگ روشن میخریدم ولی اون مشکی خریده. از یک طرف خوشحالم ولی، از اینکه من نخریدمش حس خوبی ندارم.
گفتگومون ادامه پیدا کردم. مسئله رو بازم کردیم و من زیر این حس ناراحتی ساده چیزهایی دیدم که اگر دیده نمیشدند بعدها میتونست باعث مسائل عمیقتری بشه. بعد از گفتگومون بابت حوصلهای که به خرج داده بودم و سرسری از موضوع احساس پسرم نگذشته بودم و حسها اینقدر شفاف جلوم ظاهر شدن خوشحال شدم. خوشحالیم رو به شکل انرژی مضاعف و روشنی فکر دیدم.
22
1402/10/11
شاد شدن با فعال نگهداشتن حس کنجکاوی
مشغول خواندن کتاب موهبت کامل نبودن هستم. راهکار هفتم: پرورش بازی و استراحت. وقتی دیدم که بازی و استراحت برای بدن ما مثل خواب هستند حسابی تعجب کردم. من هم مثل برنه براون سالهای سال چنان مشغول یادگیری و کارهای سختگیرانه بودم که هر کار دیگر را وقت تلف کردن و به باد دادن عمر میدانستم. عمرررررر!
خیلی حسرت خوردم برای تمام سالهایی که آنقدر بیوقفه و سخت کوشیده بودم و الان میدیدم که باید بین آن همه دلمشغولی خشک و بیمزه کمی هم بازی و استراحت میکردم.
بیدرنگ کتاب را کنار گذاشتم و به جای حسرت خوردن از چیزی که گذشته رفتم سراغ کاموا و قلابم. پیدایشان کردم. تنها هراسم این بود که همه فن و فوتش یادم رفته است. به خودم گفتم: «داریم بازی میکنیم، نمیخوایم که آپولو هوا کنیم.» چند تا زنجیره زدم و کار را شروع کردم. دو رج نبافته بودم که حسابی سفت و کاسه شکل شد. به خودم یادآوری کردم که بازی میکنیم و یاد میگیریم. بعد بدون اینکه بشکافمش به راه حلهایی برای باز شدن کاسه فکر کردم. فکر کردم که به جای یک پایه در هر سر بافت دو پایه بزنم. گاهی هم یک زنجیره اضافه کنم. دوباره در بین هر چند تا دانه یک پایهی دو تایی یا سه تایی بزنم. راه حلم جواب داد. نمیدانم یک ساعت و نیمی که بافندگی میکردم چگونه گذشت. حس کنجکاو با کارهای جدید و بازی و تفریح فعال میشود. میخواهم قدر این بازیها را بدانم. راستی بعد از این همه وقتکشی و اشتغال به کاری ساده و بیمایه هنوز زندهام!
۲۳
۱۴۰۲/۱۰/۱۲
مدیریت روزهای پرمشغله
روزهای شلوغ و پرکار برای من ملغمهای از احساسات است که به هر بهانهای فوران میکنند. امروز، در حال رانندگی خیلی عصبانیت رو تجربه کردم. یادم افتاد قبلن هم این تجربه بارها تکرار شده است.
بعد از جا به جا کردن خریدها هم حس خستگی بر من غالب شد. خستگی برایم به شکل ناراحتی بروز کرد. بارها به خودم گفتهام که نباید بگذارم اینقدر خسته بشوم ولی، در عمل نمیتوانم.
24
1402/10/13
ترسِ از دست دادن هویت
این اتفاق، دو سه باری میشه برام افتاده. تکرار امروزش حال عجیبی بهم داد. جلوی آینه دستشویی یهو شروع کردم به شکلک درآوردن و اداهایی که در حالت عادی هرگز انجام نمیدم. حس کردم دردی برقآسا از رگهام عبور کرد. دیگه نمیتونستم به چهرهی خودم نگاه کنم. یعنی چه؟ اینکارا چه معنی میده؟
با شنیدن این سرزنشها از صدای درون سرم میفهمم که ترسیدهام. از چی ترسیدهام؟
منی که همیشه خیلی تعریف شده و مشخص رفتار میکنم در چرخه حرکاتی افتادهام که به نظرم بیمعنیه. من ترسیدهام چون انگار با این ادا اطوارها در مراسم ختم هویتم هستم. ترسِ از دست دادن هویت باعث میشه اینطور هراسان بشم. ترس دیدن اون بخش تاریک وجودمون که هرگز فرصت بروز نداشته کم از ترس از مردن واقعی نیست.
25
1402/10/14
من چه حسی را به دیگران القا میکنم
امروز یاد یه خاطره افتادم که حس بدی رو در من زنده کرد. خیلی سال پیش وقتی که نه ده ساله بودم از یکی از زنان فامیل سئوالی درباره مدل بافتنی برای درس حرفه و فنم پرسیدم. او وقتی که داشت روش بافتن رو یادم میداد با نیش کنایه به من گفت که من در این کار خوب نیستم و هرگز هم خوب نخواهم شد چون، استعدادش رو ندارم. یاد دادنش هم پر بود از حالت افاده و برتری. یادمه اون روز حس بیارزشی و ناتوانی تمام وجودم رو گرفت. یادمه اون روز به خودم قول دادم که با تمام کردن اون مدل بافتنی و گرفتن نمره درس حرفه و فنم پوزهی اونو به زمین میمالم. اما، خوب میدانم که من هرگز در اون کار عشق و زیبایی ندیدم و امروز بعد از گذشت این همه سالها به جای زخم اون نیشها نگاه کردم.
چقدر خوب میشه اگر همدلانه و پرمهر آموزگار کسی بشویم. به روشی یاد بدهیم که سالهای بعد وقتی ما نیستیم یادمان را بخیر کنند. دادن حس ناتوانی و بیارزشی کاری دو سر باخت است. من هنوز دلشکستگی اون روز رو به یاد دارم و او که الان در این دنیا نیست فرصت جبران ندارد.
26
1402/10/15
گم شدن در بیحسی
امروز دردی که چند روز بود در ناحیه گردن و شانه داشتم به کتف و دست راستم منتقل شده بود. از صبح که بیدار شدم از دردناکی این قسمتها نالیدم. با خودم گفتم درد بدنی چقدر واضح است. حالا، با این توجهات به حسهام، درد جسمی را جور دیگری درک میکردم.
عصر که توی پذایریی بیکار و دردآلود نشسته بودم از میان میوههای توی ظرف میوه سیب قرمزی برداشتم و به بوئیدنش پرداختم. چندانی بویی نداشت. یک لیمو شیرین برداشتم. آن هم به سختی عطری از لیمو را نشان میداد. یک پرتقال براشتم. نزدیک دماغم بردم. بوئیدم و کمی حس بوی الکل از سطح پوستش را احساس کردم. با خودم فکر کردم چه شده که میوهها بیبو و شاید بیخاصیت شدهاند. همین موقع یاد خودم افتادم که من هنوز نمیدانم چه حسی در برابر بیتوجهی افراد نزدیکم به درد کشیدنم دارم؛ آیا ناراحتم؟ خشمگینم یا منتفرم؟ نمیدانم. چهام شده که حسهایم دیگر عطر و بو ندارند.
27
1402/10/16
دوست داشتن خود
امروز کتاب صدای دانش را میخواندم. موضوع فصل این بود که داستان خودمان را به زیباترین شکل ممکن و بر مبنای عشق بنویسیم. گفته بود گام اولش هم از دوست داشتن خودتان شروع میشود. فکر کنم بهتر باشد پاراگراف مورد نظرم را کامل بنویسم:
«چگونه وقتی با خودمان مهربان نیستیم، میتوانیم توقع مهربان بودن با دیگران را داشته باشیم؟ ما نیاز داریم که احساس و عواطفمان را ابراز کنیم و معمولن صدا وسیله این کار است. وقتی حال ما خوش نیست و لبریز از عواطف مسموم هستیم، نیاز به بیرون ریختن آنها داریم. برای همین است که به ناسزاگویی احتیاج داریم تا تمامی عواطفی را که در سرمان گیر کردهاند، بیرون بریزیم. اگر احساس خشم یا حسادتی داریم که باید خارج شود، کلام ما بار این عواطف را با خود حمل میکند. اگر صدای دانش به ما خشونت میورزد، پس با دیگران هم همین رفتار را خواهیم داشت. اگر ما خوشحال و با خودمان خوش باشیم، همین احساس را نیز به بیرون انتشار میدهیم.»
احساس کردم که نیاز دارم راههای دوست داشتن خود، خوشحال بودن و خوشیم را بازنگری کنم و هر روز دامنه این حس خوب نسبت به خودم را افزایش بدهم. چه راههایی وجود دارد؟ پیدا کردنش کار من است …
28
1402/10/17
در عشق بودن انجام دادنی نیست؛ نوعی از بودن است
امروز وقتی در حال پیادهروی بودم که صحنه قشنگی دیدم. یک گربه جگر مرغی رو به طرزی ماهرانه جلوی دهانش گذاشت و به نیش کشید. صدای ملچ و ملوچش به گوش رسید. ناخودآگاه گفتم: «نوش جوونت!» این گفتهی پر مهر و عشق از زبان من به حیوانی که شاید نشنید و متوجه نشد حال خوبی بهم داد. حس در عشق و مهر بودن.
متوجه شدهام که دیدن گربهها بیشتر موقعها منو در این بودن قرار میده. چند روز پیش هم وقتی پیادهروی میکردم صحنه مشابهی دیدم. زنی با یک کاسه غذا جلوی در خانهاش ایستاده بود و به گربه میگفت بیا، بیا. هدفش این بود که گربه را به بهانه غذا به داخل خانه بکشاند. گربه چکار میکرد؟ مثل خِپِل توی کارتون گلها(flowers) نشسته بود و نگاه میکرد. فهمیدم داره دو دوتا چهارتا میکند که دام برایش گذاشته یا واقعن مهربونیه و غذایی درکار است. بعد از لحظاتی اندیشیدن بر مبنای غریزه بقا، تصمیمش به رفتن قطعی شد. سرش رو پایین انداخت و مثل یک گربه با ادب یالایالا کنان وارد خانه شد. توی دلم گفتم قربون این غریزهی اصیلیت که کمکت کرد تصمیم درست رو بگیری. حدس زدم که نیت زن اینه که گربه در این شبهای سرد زمستانی بیرون نماند و در جایی گرم باشد. دیدن این صحنه تا مدتی منو غرق در لذت و عشق کرد.
29
1402/10/18
رسیدن به آرامش با مادری کردن برای خود
امروز هم بخشی از زمانم در اینستا گذشت. در یک پیج مطلبی خوندم که حس غم و اندوه رو در من زنده کرد. موضوع حس بیمادری بود. گفته بود حتا با داشتن مادر واقعی به دلیل کمبودها دوران کودکی این حس در ما میتونه وجود داشته باشه. کلیت این حس هم اینه که آدم احساس بی سرپناه و تنهایی میکنه. تعریفش از مادر برام جالب بود: «مادر کسی است که همیشه میتوانیم برای سرپناه، کمک و آرامش گرفتن نزد او برویم.»
همزمانی این مطلب با موضوعی که چند روز پیش در کتابی میخوندم و درباره مادری کردن برای خود حرف میزد برام جالب بود. مادری کردن برای خود…
30
1402/10/19
پیدا کردن گنج در دل مرداب غم و افسردگی
امروز در عمق اقیانوس غم و افسردگی بودم. چند موضوع باعث ناراحتیم شدند. پاسخِ غیرمسئولانه و سرد کارمند دارایی برای موضوع حکم بازنشستگیم بعد از شش ماه؛ یک تماس که بی پاسخ ماند و برای من تداعی یک خاطره ناگوار بود و آخرین موضوع باز هم نادیده شدن در فضایی که تا دلت بخواهد بیکار تویش وجود دارد. این نادیده شدنم حس انتخاب گزینشی آنها را برایم روشن و به طرز دردآوری نمایان کرد.
خیلی ناراحت بودم. جالب است که متوجه شدم که این حس لحظه به لحظه با تداوم مدل فکری من که مقایسهای و تمرکز بر نکات منفی موضوعات بیشتر میشد.
دوست داشتم برای فرار از این حس آزاردهندهی قربانی بودن و اندوه به کار و فعالیتی پناه ببرم. تا شعری به ذهنم میرسید دوست داشتم بروم و آن ترانه را گوش بدهم. تا مطلبی از کتاب به ذهنم میرسید دوست داشتم بروم و کتاب را بیاورم و بخوانم. حالا میدانم که تمام این کارها راههای فرار از درد رنج کشیدن است. من چکار کردم؟
در حالت احساس غمم ماندم. به هیچ کاری، حتا کارهای مهم خودم را مشغول نکردم. در عوض اجازه دادم که اشکهایم جاری شود. اجازه دادم تا این اندوه که مثل مرداب مرا به زیر بکشد و بر من خراش بیندازد و هق هقم را درآورد. نتیجه این شد که با آمدن برخی خاطرات و برخی کارها متوجه مکانیسمهای دفاعی و رفتارها شکستزای گذشتهام شدم. این اطلاعات ارزشمندترین داشتههای امروز من هستند.
الان میفهمم چرا میکویند بگذارید غم و اندوه از میانتان عبور کند. چون با عبورش رد پایش جا میماند و آن اطلاعات مهم برملا میشود.
31
1402/10/20
گاهی دردهای بدنی از قضاوت کردن و سرکوب احساسات ناشی میشوند
امروز هم با سردرد از خواب بیدار شدم. بازوی راستم همچنان درد میکرد. دیشب که دردش خواب را بر من حرام کرده بود. طاقتم طاق شده بود. فکر کردم راهی جز کمک گرفتن از دوستی که به او اعتماد دارم نیست. به کوچم پیام دادم و از او کمک خواستم. متن پیامم کوتاه بود: … جان، سلام. من فکر کنم به کمک نیاز دارم. جواب داد: بله. میخوایی در این مورد گفتگو کنیم. جواب دادم، آره. ساعتی بعد فرصت دیدارمان در گوگل میت فراهم شد. در ابتدای گفتگویمان من نمیدانستم چه خواهم گفت و چه پیش خواهد آمد. همین که خواستم طرح موضوع کنم با گفتن این که چند وقتی است به دلیل این موضوع احساس غم و اندوه دارم بغضم ترکید. او فرصت داد که اشکها جاری شوند. من فرصت دادم که در دریای اشکهایم تطهیر شده و صادقتر باشم. تمام موضوع را صادقانه مطرح کردم. در حین صحبت با او بارها و بارها بازویم را بالا بردم و از درد ناله کردم. الان که ساعتها از آن ماجرا گذشته است دردی در بازو و سرم حس نمیکنم. حالا، باور کردهام که قضاوت و افکار منفی و احساسات سرکوب شده دلیلی برای دردهای بدنی هستند. امروز با پذیرش غم و اندوهم انگار که خودم را پذیرفتم و خودم را بعنوان یک انسان مجاز دانستم که گاهی هم غمگین بشوم. فهمیدم که من در نقطهای که مرکز گفتگوی امروزمان بود آسیبپذیر هستم. پذیرش آسیب پذیری التیام دردم بود.
32
1402/10/21
خاطرات راهی به سوی احساسات
امروز کتاب مغازه خودکشی رو خوندم. این کتاب رو دو سالی میشد که خریده بودم اما، در صف انتظار مونده بود. امروز به طور تصادفی برای خوانده شدن انتخاب شد. کم پیش میآید که کتابی را در یک روز بخوانم. اما، این کتاب 144 صفحهای را امروز خواندم. خیلی برام جالب بود. شاید یکی از دلایل این جالب بودنش نقشی بود که احساسات در زندگی ما دارند.
پایان قسمت نهم خاطره تلخی رو برای من زنده کرد. خاطرهی تلخی از روزهای سخت کودکیم. از برخی تشابهات چنان حیرت زده شدم که کتاب را به کناری انداختم و اجازه دادم حس غم آن روزهای روی پوست صورتم جاری بشود.
33
1402/10/22
خودم را دوست دارم
توی لپ تاپم سراغ فایلی میگردم. پیدایش نمیکنم. پی دی افش هست ولی فایل وردش که حتمن باید وجود داشته باشد نیست. در مسیر این جستجو فایلی قدیمی که محتوی یادداشتهای شبانه سال 1384 من است خودنمایی میکند. نمیدانم چرا بازش میکنم. مشغول خواندن میشوم. یک لحظه که به خودم میآیم میبینم که از خواندن نوشتهها قلبم به تپش افتاده. سرور، غرور، غم و شادیهای پی در پی باعث شده که وجودم با به یاد آوردن آن روزها در آن شرایط قرار بگیرد. فاصله امروز من با آن روزها فاصلهای به اندازه شناخت خودم است. حس میکنم خودم را بیشتر دوست دارم. به فکرم رسید آخرین قطعه خوانده شده را اینجا بگذارم:
«زندگي مجموعه رنگارنگي است از يادها و خاطرهها . ياد آنهايي كه نقش و نگارشان بر لوح دل ما حك شده است و خاطراتي كه مرور آنها روح زندگي را بحركت وا ميدارد .
زندگي يعني تفكر، تلاش، تامل، تاني، تكامل و تحسين. تحسين خالقي كه بي اجر و مزد آفريد و تمام و كمال بخشيد. زندگي يعني عشق، علاقه، عرفان، عبدگي و عبوديت . عبوديت خالقي كه بسيار بنده نوازي كرد از كمترين ماده آفرينش خاك و سرگين موجودي بس شگفتانگيز و عظيم آفريد و لباس خليفگياش پوشاند. زندگي يعني مهرورزي و محبت. محبت به آنكه آفريد و آنچه آفريده شد. و چقدر زيباست لمس واقعي اين موقعيت كه : از محبت خارها گل ميشود 1384/10/16»
34
1402/10/23
تفاوت حس ایجاد شده از مسئول بودن با قربانی بودن
پسرم بعد از آخرین امتحانش رفته بود با دوستاش بسکتبال بازی کنه. دیر اومد خونه. من منتظرش موندم تا بیاد و با هم ناهار بخوریم. تا ناهار خوردیم ساعت سه شد. من تصمیم داشتم برم خرید. همون موقع به بهانه نخوابیدن و پیاهروی از خونه بیرون رفتم. از سر بالایی که بالا میرفتم نفسم بند اومده بود. با خودم گفتم: آخ، آخ چه اشتباهی. نباید بعد از ناهار سنگین میزدم بیرون. اما به فکر برگشت هم نبودم.
خریدهام رو انجام دادم و طبق معمول چند تا خرید غیرمترقبه هم روش. بارم سنگین شده بود. در برگشت غر زدنهام بیشتر شده بود. به خودم میگفتم ای داد و بیداد چرا چیز اضافی خریدم؟ چرا چرخ خرید رو نیاوردم؟ چرا این انتخاب اشتباه رو کردم؟ و همین جور غر میزدم.
یه جایی متوجه شدم که برعکس گذشته که در اینطور شرایطی حسابی از پس سرزنش و فحش به خودم برمیاومدم الان سرزنشی در کار نیست. غر زدنهام شکل سرزنش نداشت. احساس کردم عصبانیم. اما میدونستم از دست پسرم که دیر اومده عصبانی نیستم. میدونستم که از دست آسمان و زمین عصبانی نیستم. در تمام مدت میدیدم که مسئول انتخابهایی که کردم هستم. من میتونستم زودتر ناهارم رو بخورم. من با شناختی که از خودم دارم باید چرخ خرید رو همراه میبردم. خلاصه پیکان به قسمت قضاوت و سرزنش خودم نبود. من احساس قربانی بودن نداشتم. میدونستم من انتخاب کردم و دفعه بعد میتونم با توجه به نتیجه این انتخاب که ناراحتی در پی داشته جور بهتری انتخاب کنم. نمیدونید چقدر از این آگاهی خوشحال شدم. من مسئول انتخابهام هستم. من قربانی نیستم. اگر فکر میکردم که من قربانی شرایط موجودم حتمن عصبانی میشدم.
35
1402/10/24
توجه به مدیریت انرژی
دیروز باید یک کاری رو انجام میدادم که براش هیچ ایدهای نداشتم. تمام همتم رو جمع کردم و نشستن پای کار. وقتی تونستم تمومش کنم حس خیلی خوبی بهم دست داد. یه شادی عمیق که میتونستم توی عمق جانم حسش کنم. الان که دارم مینویسم یادم اومد که این حس رو زمانهایی هم که دانشگاه قبول شدم یا به هدف مهمی رسیدم تجربه کردم. اما فهمیدم که الان -که تمرکز بیشتری روی احساساتم دارم – نوع درکش متفاوت شده.
شناختی که طی این دو روز پیدا کردم اینه که من به محض رسیدن به حد مشخصی از شادی میزنم به جاده خاکی. میپرسین چطور؟ اینطوری که بعدش حسابی خودم رو خسته میکنم. هم کارهای زیادی رو در برنامهم قرار میدم هم بیخواب میشم.
امروز که هنوز هم در ناحیه ترکشهای اون حس بودم و البته کمی خسته، فکر کردم که در این باره یه بررسی انجام بدم. نتیجه بررسیم این شد که شادی از اون نوع حسها با انرژی و ارتعاش بالاست. داشتن زیادیش ظرفیت بالا میخواد و البته خبر خوش این بود که این ظرفیت با تمرین و تمرکز قابل افزایشه. فهمیدم که من ضمن مدیریت انرژیم لازمه که این ظرفیت رو بالا ببرم.
36
1402/10/25
مقایسه کردن راهی برای تشدید احساسات منفی
تا به همین امروز فکر میکردم من خودم رو با هیچ کس مقایسه نمیکنم. فکر میکردم از بابت آدم مستقل و با اعتماد به نفسی هستم. اما، امروز تمام این باورم فوت شد و رفت به هوا. وقتی دیدم که در بین سی نفر افراد مشابه خودم مدام به این فکر میکنم که مال من چطوره و من چگونه دیده میشوم.
البته، نتیجه این مقایسه و رصد کردن جز اعصاب خُردی و ناراحتی و در نهایت کسالت و بیحالی نبود. انگار یک مکنده بزرگ تمام انرژی منو بلعیده بود. به چه قیمتی؟ نمیدانم. این هم باید مورد رسیدگی قرار بگیرد.
37
1402/10/26
دو راهی انتخاب
امروز نکته جالبی رو یاد گرفتم. یعنی قبلن میدونستمش ولی به این صراحت برام روشن نشده بود. گی هندریکس در کتاب یکسال زندگی آگاهانه گفته بود ماهیت افکار که در ذهن ما هستند خنک و خشکه و در مقابل احساسات که جایگاهشون در بدن ماست داغ و آبدارن. فهمیدم که به دلیل سبکی افکار ه که ما قادریم در هر ثانیه افکار متعددی رو داشته باشیم. در عوض، احساسات سنگین هستند و لازمه تامل کنیم و فرصت بدیم که دیده بشن. این جمله از کتاب رو خیلی دوست داشتم:
«توان شما برای مزه مزه کردن و لذت بردن از تجربههای زندگی، خواه عشق یا موسیقی، در نتیجه فرود آمدن از آسمان ذهن و قرار گرفتن در زمین بدنتان است.»
گفته بود که شما میتوانید شادی را در بدنتان احساس کنید و درباره آن در ذهنتان فکر کنید. و البته یک سوال مهم هم داشت: « اگر باید یکی را انتخاب میکردید، کدام را انتخاب میکردید؟»
فهمیدم که سالهای سال، انتخاب من فکر کردن به شادی بوده. به همه اهداف به عنوان ابزاری برای رسیدن به شادی نگاه کرده بودم و دقیقن در لحظه رسیدن حس پوچی سراغم آمده بود. در حالیکه اگر انتخاب اول یعنی حس شادی در بدن را بر میگزیدم حتمن نقش آن حس در بدنم به عنوان خاطرهای شیرین برای همیشه باقی میماند.
38
1402/10/27
حس بطالت و بیحوصلگی کشنده است
امروز سردرد عجیبی داشتم. اثر یه داروی مزخرف بود. رگهای سرم در حال پاره شدن بودن. سردرد با تهوعی غیرقابل تحمل! قادر به هیچ کاری نبودم. بر عکس گذشته که در این شرایط هم دست از حداقل تلاشی برنمیداشتم و اگر شده چند خط کتاب میخوندم؛ امروز تصمیم گرفتم در حالت استراحت مطلق باشم. در حالت بیعملی محض.
فقط چند دقیقه اولش برام راحت بود که کاری نکنم. بارها تحریک میشدم که به سراغ کار و مشغولیتی برم. به خودم گفتم چرا نمیتونم بیهیچ کاری بنشینم؟ حس بطالت و هیچی نبودن داشت منو میکشت. به نظرم حس بطالت و بیحوصلگی کشندهترین حسه. سعی کردم ساعتها باهاش بمونم و دردش رو تحمل کنم. از خودم میپرسیدم چرا نمیتونم بیکار باشم؟ یه جواب این بود که بدون کار تو کی هستی؟ و من با این جواب موندم تا در درون خودم واقعیتی بزرگتر را کشف کنم. این واقعیت که من بدون کار کردن هم انسانم و ارزشمندم. وقتی بعد از ساعتها به این نتیجه میرسی، بعدش دیگه با خودت راحتی که بیکار و در لحظه فقط حاضر باشی. درد حس بطالت رو باید چشید.
39
1402/10/29
حس نامطمئن بودن
دیشب دو تا مهمون جوان داشتیم. سرگرم حرفزدن و پذیرایی از اونها شده بودم. حس نشاط و شادی عجیبی از گفتگو با اونها داشتم. مخصوصن وقتی که از کتابهایی که اخیرن خوندیم و یا داریم میخوینم حرف زدیم. یه معصومیت و راز توی صداشون بود. انگار داشتم خودِ جوانم رو با خود الان اونها تطبیق میدادم. البته که اینها نسبت به سی سال پیش وقتی من همسنشون بودم دارایی و سرمایهی دانشی بیشتری داشتند اما، هنوز هم تردید و نااطمینانی رو در اونها هم حس میکردم. کی این نامطمئن بودن به ایمانی قوی تبدیل میشود؟
40
1402/10/30
تعادل بین امور ذهنی و احساسی
امروز به نکتهی جالبی در مورد عواطف و احساسات پی بردم. فهمیدم که برداشت قبلیم از چرایی وجود احساسات و کارکردشون چندان شفاف و درست نبوده. با خوندم این بخش از کتاب «رها از بند» مایکل سینگر به این درک رسیدم که عواطف و احساسات ما بخشی از همون سیستم بقای ما هستند. سیستم بقا نهایت کارش برای ما زنده نگه داشتنمونه. عامل و فضایی که ما رو رشد میده و بویژه در رشد معنوی ما اهمیت داره بخش جان ماست که فارغ از این احساساته. وقتی من (که اینجا همون منیت و یا نفس است) عصبانی میشه هیچ تاثیری بر آن بخش جان و در واقع منِ ژرفتر ما نداره. این بخش فارغ از عواطف و احساسات است. حالا سوال مهم اینه که چرا توجه به احساسات و شناخت آنها مهم است؟ جواب اینه که در سطح روان ما هم ذهن کار میکنه و هم عواطف. اگر میدان زندگیِ روان رو به ذهن بسپاریم و نسبت به احساسات بیتوجه باشیم تبدیل به رباتی میشیم که جز تولید فکر و محصولات آن هیچکاری نمیکنه. آنوقت دنیا دیگه جایی برای مهر و همدلی و عشق نخواهد بود. تعادل بهترین جاست و حتا وزنه بیشتر به سمت احساسات بهتر…