در بخش جراحی بیمارستان، در اتاق عمل، روی تخت به پشت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود. صورتش رو به پنجره بود. من هم قاب پنجره را نگاه کردم. کنجکاو شدم ببینم که غرقِ نگاه چه چیزی شده که ورودم را متوجه نمی شود. جز منظره نزدیک از یک کوه، آسمان آبی و رنگ طلایی آفتاب چیزی نبود.
سلام کردم.
با خوشحالی رویش را به من کرد و لبخندی زیبا بر صورتش نقش بست. پرسیدم: چطوری؟ حال و احوالت خوبه؟ برای عمل آماده ای؟ گفت: بله، آماده ام اما، دلم … و حرفش را قطع کرد. دستم را فشار داد و پرسید کی بریم کوه؟ گفتم می دونم که کوه برات به معنی عشق به زندگیه؛ به محض خوب شدنت برنامه کوه رو براه می کنیم. پرسید: به نظرت من بازم کوه رو می بینم؟ می دونی که چقدر عاشق کوهم. گفتم می دونم، به امید خدا. حتمن … موجِ اشک خواست از چشمانم به ساحل گونه ها برسه که رو برگرداندم و گفتم بزودی می بینمت. پرستارمی گوید بیرون باشم. دست های لاغر و نحیفش را به نشانه اذن به رفتنم تکان داد .
جمعه بعد وقتی تن بیمارش را به گور می سپردند من هنوز به فکر برنامه کوه با او بودم. و چند جمعه دیگر…