داستانک؛ هرگز نمی میرد

وقتی آمد بغل دستم نشست یه حس عجیبی اومد سراغم. انگار ترسیده باشم. مثل یه کوه سنگین آوار شد روی وجودم. گفتم چه خبر؟

سرش را لابلای دستاش گرفت و با صدای آرام گفت: بالاخره کشتنش.

من که از این خبر شوکه شده بودم از جا جهیدم و گفتم: کُشتنش؟! به همین راحتی؟

گفت: نه، خیلی هم راحت نبود. سالها بود که چنگال شان را روی گلویش می فشردند.

گفتم: حالا، مرده؟

گفت: نه. تازه زنده شده. مردن ماله شبه. او روز بود. روز هرگز نمی میرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *