بلیط تک سفره مترو رو روی دستگاه کارتخوان قرار دادیم، اما درب باز نمی شد. مرد سیاه پوست لاغر مردنی به ما گفت که از درب کنترلی خارج بشیم. بعد کمک مون کرد و چمدونم رو به سمت اون درب رسوند. ساختمان مترو بسیار قدیمی و فرسوده بود. قسمتی که ما واردش شدیم پله برقی نداشت. اینجام هم یه مرد سیاه پوست دیگه که میشد فرشته چهارمِ همراه ما، کمکم کرد و چمدونم رو از پله ها پایین برد. واقعیت اینه که توی فرانسه تعداد سیاه پوست ها خیلی زیاده. با هم گفتیم والا خوبه، سیاه ها امروز حسابی کمک مون کردن و خاطره خوبی از خودشون به جا گذاشتن.
وقتی چمدون رو زمین گذاشت، تابلوها رو برای تعیین مسیر نگاه کردیم. اما متاسفانه خط مترو رو به سمت اشتباه سوار شده بودیم. مجبور شدیم ایستگاه بعدی پیاده بشیم. به کمک نقشه ای که دستمون بود و مردمی که اصلن حرف ما رو نمی فهمیدن، فهمیدیم که همین خط رو در جهت دیگرش یعنی
به سمت la ‘efanse باید سواربشیم. این اتفاق خودش یه دردسر بود ولی خدا رو شکر که تونستیم مسیر درست رو پیدا کنیم. راهروها رو به سمت مسیر درست طی کردیم. در این مسیر تحت تاثیر این حس بودم که قدم به قدم من هماهنگ با قدم دوست و همراه و خدای خوبم است، ولی در اون شرایط جلوی جاری شدن اشکهای شوقم را گرفته بودم.
بالاخره، به ایستگاه مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم. وقتی از خروجی مترو بیرون آمدیم حوالی ساعت هشت یا هشت و نیم صبح بود. نرم نرمک باران می بارید و خیابان کاملا خیس بود. مغازه ها باز بودند و بساط دست فروشی ها هم بر پا بود. نزدیک رفتم تا ببینم این وقت صبح بساط چه چیزی را پهن کرده است. با کمال تعجب دیدم که اثاث و وسایل منزل دست دوم و برگه نقاشی و طراحی ها شخصی خودش و خیلی چیزهای دیگر که در تمام عمرم فکر نکرده بودم میشود آن ها را از چنین جایی بخرم. اما فروشنده اشتیاق بی حد برای کارش از خود نشان می داد.
از مغازه داری آدرس هتل را پرسیدیم، گفت: نزدیک است و اشاره به ساختمان قهوه ای رنگی در آن سوی خیابان کرد. به نظر نزدیک می رسید اما چه نزدیکی تا به آنجا رسیدیم پدرمان درآمد. وارد ساختمان قهوه ای رنگ شدیم و در حالی که واقعا خسته بودیم بلیط رزرو شده مان را به قسمت پذیرش نشان دادیم. مردی که آنجا نشسته بود گفت: «جا نداریم.» با حیرت و تعجب به او نگاه کردیم که برای کسی که رزرو کرده چگونه ممکن است جا نداشته باشید. این بار بلیط را با دقت نگاه کرد و گفت: «این هتل کمی جلوتر است.» ظاهرا کمی تشابه اسمی باعث شده بود که با بی دقتی به بلیط نگاه کنن و آدرس بدهند. کمی جلوتر که چه عرض کنم؛ حداقل دو کیلومتری جلوتر بود. با لباس گرمی که من بخاطر سرمای شب توی قطار به تن کرده بودم -که البته برای اون شرایط کار بسیار خوب و به جایی هم بود- و روسری آشفته ای که به سرم داشتم و بویژه این چمدان سنگین حس ناخوشایندی به سوی من جاری شده بود. اما، من به همسفر مهربانم گفتم که خسته ام، بریده ام و بیشتر از همیشه به کمکش نیاز دارم. با او حرف می زدم و راه می رفتم. بالاخره ساختمان هتل از دور مشخص شد. دوری که واقعا نزدیک نبود.
با هر شرایطی بود راه را ادامه دادم تا اینکه بالاخره به هتل رسیدیم. یعنی همین جایی که بعد از چند دقیقه مکث و دادن مدارک مان برای احراز هویت و ثبت و اقدامات پذیرش من در لابی روی مبل راحتی نشسته ام و تصمیم گرفتم دفترچه یادداشت را برای نوشتن درآورم.
اتاق ما اتاقی در طبقه نوزدهم در انتهای راهرو سمت چپ بود. اتاق نسبتا بزرگی که پنجره ای رو به خیابان داشت. خیابانی که هرگز دیده نمی شد ولی حس حضور زندگی در پشت آن کاملا احساس می شد. نمی دانم چرا این پنجره منو یاد پنجره اتاق خوابگاه ام در بلوار کشاورز انداخت. خاطرات به همین راحتی جان می گیرند. روی دیوار بالای تخت های مان تابلو بزرگ نقاشی وجود داشت. طرح روی تابلو خیلی عجیب بود. این نقاشی از دید نفرات هر تخت دو چیز متفاوت بود. اما در کلیت و از روبرو مفهوم یکسانی داشت. دستشویی و حمام در گوشه اتاق بود. دو تا مبل راحت در بالای اتاق و زیر پنجره بود. خلاصه برای من که برای یه لحظه خواب له له میزدم تختی با ملحفه ای نرم و سفید… الان می فهمم که ما انسانیم و طاقت کمی سختی و فشار را نداریم. با این در ابتدای سفرمان قرارگذاشته بودیم که کمی از توقعات و راحتی های مان را کنار بگذاریم، ولی تحمل آن به همین راحتی نبود. من به این سفر به عنوان یک آزمون برای خودسازی و خودشناسی نگاه می کردم.
چقدر سفر تنهایی خوبه..و چقدر قشنگ توصیف کردی صدیقه جان انگار اونجاییم. ادامه داره سفرنامهات؟
نجمه عزیز، ممنونم که خوندین و سپاس از ابراز لطفت. راستش این فقط بخش کوچکی از اون سفر بود. خاطرات موزه لوور و چند تا اتفاق جالب دیگه هم مونده. ولی فرصت جمع بندی و نوشتنش رو پیدا نکردم. به امید خدا در اولین فرصت تلاش می کنم انجام بدم.