پاریس در قاب خاطره؛ قسمت اول

دارم کتاب می خونم. نویسنده کتاب یک زن آمریکاییه که به استرالیا سفر کرده و داره خاطرات و تجربه هاش رو از اون سفر میگه. طرز گفتنش روان و خودمونیه. می بینم که یه آمریکایی به خوب و بد جایی که سفر کرده از نگاه خودش داره حرف میزنه. مقاومت امکان نداره. منم یاد روزهایی می افتم که در پاریس بودم و یادداشت می نوشتم. یادداشت هام رو آوردم و بعد از گذشت چند سال برای اولین بار مرورشون کردم. روی این صفحات مکث احساسی داشتم و حس کردم که دوباره دارم اون روزها رو تجربه می کنم.

هشتم مهر ماه سال نود و هشته. توی لابی هتل نشستیم تا اقدامات پذیرش مون انجام بشه و برای دریافت کلید اتاق صدامون کنن. خسته ام و خیس عرق. احساس می کنم یکدفعه به اندازه پنج کیلو وزن کم کردم. همین که از قطاری که ما رو از ژنو به پاریس آورد پیاده شدیم این بار گران – منظورم چمدان سنگینمه- رو مسافت زیادی به دنبال خودم کشونده و هول داده بودم. توی خط مترو از پله ها بالا و پایین آوردمش. گاهی حس می کردم که محتویات شکمم کلا داره بیرون می ریزه. کمی که نفسم جا اومد  تصمیم گرفتم در این فرصت انتظاردفترچه یادداشتم رو از کیف دربیارم و بنویسم. فاصله ژنو تا پاریس را طول شب در قطار سپری کرده بودیم. پرده پنجره کناردست من افتاده بود که با درخشش رویایی نور خورشید متوجه دمیدن صبح و طلوع خورشید شدم. در پرتو انوار خورشید حسی معنوی تمام وجودم را فرا گرفت.

با طلایه های نورانی اش توی چشم و صورتم این باور را در من یادآوری کرد که “من در جریان و شرایط کامل عشق هستم.” یاد همسفر خیلی مهربان و خوبم افتادم که از اول سفر تا حالا قدم به قدم با من بود. بله، خدای عزیزی که تهران که بودم ازش خواستم که با من باشد و همراهی ام کند. این نور و این درخشش به من یادآوری کرد که دوباره یادی از او بکنم و به خاطر حضورش سپاسگزار باشم.  

با توجه به ساعت درج شده در بلیط  میشد فهمید که به مقصد نزدیک شده ایم. ژنو اون شهر تمیز، شاد و آرام رو رها کرده و وارد پاریس شده بودیم. هیچ برداشت قبلی از فرانسه و پاریس نداشتم ولی می دانم که حداقل انتظار داشتم چیزی در حدود همین سوئیس همسایه اش باشد.

وقتی از قطار پیاده شده  و وارد ایستگاه قطار شدیم تمام معادلاتم به هم ریخت. تمام انتظاراتم از پاریس به یاس تبدیل شد. کثیفی محوطه داخل ایستگاه قطار، آدم های کج و معوجی که جلومون ظاهر می شدند حس بدی به هم می داد. ساعت شش و نیم هفت صبح بود و مردم در حال رفتن به محل کارشون بودند. از انواع و اقسام خلاق اونجا دیده می شد. یاد داستان و فیلم های فرانسوی افتادم؛ مخصوصا داستان اولیور توئیست و توصیفات چارلز دیکنز از پاریس. با اون خیابون های کثیف و گدا های نشسته بر زمینش ذوقم رو کور کرد.

دور سر می زدیم تا بفهمیم کجاییم و چکار باید بکنیم. کمی خواب و کمی بیدار بودیم. داشتیم تصمیم می گرفتیم که بهترین کاری که اینجا می تونیم انجام بدیم چیه؟ دختری سبزه با موهای مشکی بلند و فرخورده که کارتی به گردن داشت به طرف ما آمد. کارت دور گردنش به ما می گفت که کارمند دفاتر خدماتیه و داره کارش رو انجام میده. دختر با خوشرویی گفت: «کمک می خواهید؟» البته به فرانسه حرف می زد. من به انگلیسی گفتم بله و می خواهیم فلان جا برویم. با اشاره ای زیبا گفت آهان و بعد با انگلیسی نامیزونی به ما کمک کرد که تصمیم بگیریم بلیط قطار بخریم و راه خروج را هم یادمون داد. 

مسیری رو که گفته بود رفتیم اما خبری از بلیط قطار و این حرفا نبود. اونجا کسی تمایل نداشت انگلیسی حرف بزنه یا شاید هم بلد نبودن. به هر حال، متوجه شدیم که  کاری از دست اونا بر نمیاد. این بود که تصمیم گرفتیم به کمک بروشورها با مترو مسیرمون رو ادامه بدیم.

یه مرد افغانی برای رسیدن به ورودی مترو  کمک مون کرد. برای رفتن به سمت پله برقی باید چند تایی پله رو بالا و پایین می رفتیم. همین موقع یه مرد سیاه پوست با اشاره به من گفت که برای حمل چمدونم کمک می کنه. چمدون رو مثل پر کاهی بلند کرد و از چند پله ها بالا رفته و بعدش رفتیم روی پله برقی ها ایستادیم. همونجا با لبخندی پر مهر به من و شال روی سرم اشاره کرد و گفت: «Muslim? » گفتم: «.yes, Muslim» احساس خوشحالی در صورتش موج می زند. تمام این حس رو با لبخندی روی لب هایش منتقل کرد. جاهای غریب، لبخند روی لب و صورت خیلی حرف های برای گفتن داره. پهنای صورتش مهر و عشقی بود که با کلمات توصیف نمیشه. 

حالا باید از گیت های مترو وارد قسمت قطارها می شدیم. بلیط ها را روی دستگاه گذاشتیم، اما… 

 

ادامه دارد…

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *