دیگه وقت اسباب کشی بود. برای اسباب کشی به آن خانه من فقط یکطرف قضیه بودم. طرف دوم همسرم بود که نقش مخالف سرسخت را خیلی خوب بازی کرد. این طوری شد که مجبور شدم از قدرت قهر و خشمم استفاده کنم. مدتی بدون ایشان در این خانه ساکن شدم. قبلا گفته بودم که اثاثیه موجود در این خانه گرد و غبار گرفته بودند. بعد که به چشم خریدار نگاهشان کردم، دیدم که درب و داغان هم شده اند. نه اینکه فکر کنیدکهنه و قدیمی باشند. قبلا خودم درجریان زمان و نحوه خریدشان برای دو مدیر قبلی بودم. موضوع درب و داغانی شان به خانواده محترم مدیر قبل برمی گشت که حسابی امانت داری کرده و مثل وسایل خودشان با آنها رفتار کرده بودند. معلوم بود که درب سرخ کن تفال با ضربه ای احمقانه ای شکسته شده و مثل دهان تمساحی گرسنه باز مانده بود. از لجن ها بسته به گاز و یخچال هیچ نمی گویم تا برای نوشتن بقیه داستان اعصابم سر جایش بماند. این صحنه ها نگرشم را نسبت به بعضی آدم ها عوض و چند باور ریشه دار و قدیمی را در درونم زیر و رو کرد. از این ها بگذریم. داشتم می گفتم که با اراده ی خودم به این خانه آمدم. بدون حامی و بدون کسی که کمکم کند. زورم به نظافت اون همه کثیفی و خرابی نمی رسید، تصمیم گرفتم که وسایل خانه خودم را بیاورم. از دردسرهای آوردن وسایل هم چیزی نمی گویم که جز عذاب هیچ قصه ای ندارد. بالاخره امکانات به حدی رسید که من تصمیم گرفتم شب آنجا بودن را هم تجربه کنم. در اولین روز امتحان این ایده، بعد از کلی کار در اداره و خستگی نظافت خانه و جا به جایی وسایل که تا ساعت ده یازده شب طول کشیده بود به رختخواب رفتم. من و پسرم تنها بودیم. آنقدر خسته بودم که فکر ترسیدن از تنهایی و یا هر چیز دیگری در سرم نبود. در عمق خواب بودیم که با صدای آژیر مهیبی که مو بر تن هر جنبده ای سیخ می کرد، بیدار شدیم. دزدگیر ساختمان باطری تمام کرده و بهترین وقت را برای اعلام این خبر هولناکش انتخاب کرده بود. به ساعت نگاه کردم. دو و نیم نیمه شب بود. از نحوه کار دزدگیر و مشکلاتش هیچ چیز نمی دانستم. با این صدای وحشتناک که توی این خانه بزرگ و تقریبا خالی پیچیده بود چه کاری می توانستم بکنم جز در آغوش گرفتن پسر ترسیده و لرزانم و چسبیدن به دیوار. شاید پنج دقیقه یا کمی بیشتر طول کشید تا این صدای کشنده متوقف شد. جان به سر شده بودم اما، خدا رو شکر کردم که بالاخره برای این وحشت پایانی بود.
کم کم داشتم به فضای آن خانه عادت می کردم. همسرم هم بعد از بیست روز به ما پیوست. حالا نزدیکی محل کار و حمایت از فرزند نوآموزم برایم معنی دیگری پیدا کرده بود. کم کم ذهنم آرام شده بود و گاهی هم به فکر خلاقیت هایی در کارهای خانه می افتادم.
جلوی پنجره اتاق ها و توی محوطه باغچه یک تراس بزرگ بود که در یک قسمتش یک میز ناهار خوری و در قسمت دیگرش یک تاب فلزی بزرگ بود. فضای سبز باغچه محرک خوبی بود تا گاهی ناهار یا شام مان را توی تراس بخوریم. هر چند حضور زنبورهای قرمز و بزرگ مزاحمانی جدی بودند، اما جلوی این حس لذت بردن را نمی شد گرفت.
روزهایی که زودتر به خانه می آمدم و فرصتی برای کنجکاوی بود؛ به سمت باغچه رفته و سعی می کردم ته و توی چیزهای داخل باغچه را دربیاورم. دیوار انتهای باغچه به یک منبع آب طبیعی وصل بود که مثل چشمه می جوشید. البته اصل منبع آب در پشت دیوار قرار داشت اما اثرات آن از طریق یک برکه جوشان پر آب در این سمت دیوار نمایان بود. در فاصله دیوار متصل به منبع آب تا برکه سکویی سیمانی وجود داشت که از سایه سار درختان و صدای آب تبدیل به دنج ترین جای این خانه شده بود. این سکوی سیمانی از طریق چند تا پله به برکه وصل می شد. برکه را با کاشی های ظریف فیروزه ای، مانند حوضچه ای درست کرده بودند. هر چند کاشی ها کهنه و شکسته بودند، اما هنوز جلوه زیبای خودشان را داشتند. آب این برکه از طریق نهر آبی در کنار دیوار غربی به بیرون ساختمان هدایت می شد. نهر آب پر از جلبک های سبز و آب زلالی بود که در هر کسی هوس پا گذاشتن در خود را بیدار می کرد. من عاشق صدای آب بودم. از قسمتی که آب از زمین می جوشید و صدایی آرام داشت تا مسیر نهر که تا انتهای دیوار بود حرکت آب صداهای مختلفی داشت. صدای آب در میانه نهر من را یاد جریان رودخانه ای پر آب و جاری می انداخت. در انتهای نهر جایی که آب از زیر دیوار به بیرون ساختمان هدایت می شد دو سه تا پله مانند توی نهر درست کرده بودند که آب با فرو ریختن از این پله ها صدای آبشار می داد. کنار باغچۀ نزدیک این قسمت از نهر در ساعات خلوت روز که صدای رفت و آمد ماشین ها قطع می شد، نیاگورا در پشت پلک های بسته من جاری بود. دیواره غربی باغچه پوشیده از برگ درخت موی کهنسالی بود که به لحاظ تاریخی ثبت شده بود و تمام مابقی دیواره که طول آن بیش از پانزده متر بود با پیچک های همیشه سبز و گل های سایه سبز و بنفش رنگ استتار شده بود. لابه لای این برگ پیچک ها و گل های سایه افتاده روی زمین قورباغه ها خانه داشتند. صدای قورقورشان بخش لاینفکی از این فضا بود. نزدیک حوضچه فیروزه ای چند درخت انجیر و یک درخت شاه توت بود. انجیرها رمقی نداشتند و کوچک و کرم خورده بودند. درختان انجیر خوب میوه نمی دادند، اما باغبان دل بسته شان بود و به بریدنشان فکر نمی کرد. ما باغبان را با اسم فامیلش صدا می زدیم. آقای حیاتی پیر مردی حدودا هشتاد ساله که تمام عمر کارش باغبانی و گلگاری بوده. از تاریخچه تمام درختان و گل ها با خبر بود و برای هر کدامشان قصه ای در دل داشت. خیلی پر حرف بود و اگر فرصت زیادی نداشتی که به حرف هایش گوش بدهی به هم می ریختی. صبح ها خیلی زود برای رسیدگی به کارهای باغچه می آمد. مخصوصا تابستان که می گفت آفتاب که به باغچه خیس که بخورد هوای حیاط بغ کرده و دم دار می شود. مرد آرامی بود. اما نمی شد به این آرامی اش اعتماد کرد. انگار تمام چیزها را زیر نظر داشت حتی وقتی که سرش را بالا نمی گرفت. فرصتی هم که پیش می آمد تحلیل گر خوبی بود و بحث های سیاسی را آنطور که خودش می فهمید پی گرفته و مطرح می کرد. باغچه برایش همینی بود که بود. به هیچ وجه در فکر کم کردن درختی نبود حتی آنهایی که دیگر مفید و سر حال نبودند.
وسط محوطه باغچه یک محوطۀ مربع شکل دیگری طراحی شده بود. در این جا هم چند درخت میوه قرار داشت که هر کدام در جای خودشان ریشه های عمیقی داشتند. اولین باری که فرصت دیدن این منظره ها را پیدا کردم دو ماهی از فصل پاییز همان سال ورودم به این خانه گذشته بود. به درخت سر به فلک کشیده و پربار خرمالو نگاه می کردم. همه می دانستند که من خرمالو خورم وخرمالو دوست دارم. آن سال، بهترین سال من برای خرمالو خوری بود. چه لذتی بیشتر از اینکه خرمالو را تازه و از چنان درختی می خوردم. در آن منطقه، این درخت بی نظیر بود. هر رهگذری آرزو داشت از خرمالوی شیرین این درخت نصیبی ببرد. همه می دانستند که زمین بکر و آب طبیعی و حیات بخشی که از زمین این خانه می جوشد، با این درخت چه کرده است. آن سال هم شاخه های درخت زیر بار خرمالوهای شیرین و خوش رنگ خم شده بودند. درخت سروی در نزدیکی این درخت خرمالو قرار داشت. روزهایی که خسته از کار به اینجا می آمدم، روی تاب می نشستم و در قاب آبی آسمان همسایگی سرو و خرمالو را نگاه می کردم.
در دیواره شرقی محوطه، چشمه کوچکی می جوشید که بهار فصل حضورش بود و تا اوایل تابستان با جوشش آب و پونه های وحشی که در اطرافش می روید برای خودش نمایشگاهی می شد. کنار این چشمه کوچک، چند تا درخت گیلاس وجود داشت. با این که جوان و کوچک بودند، زندگی در این باغچه را جور دیگری تجربه می کردند. بوته های گل رز با رنگ های سرخ و زرد و صورتی و سفید در تمام این محوطه و مخصوصا در این محوطه مرکزی جا گرفته و بهار را برای آن خانه معنا می کردند. در ضلع شمالی این باغچه که تقریبا نزدیک پنجره پذیرایی این خانه و به موازات کل زیر بنای ساختمان بود، درخت گلابی وجود داشت که من حضورش را تابستان سال بعد درک کردم. آنقدر سر شلوغ و حیران کار بودم که این منظره ها را گاه نادیده می گرفتم. بعضی از آنها را الان که دارم داستان می نویسم به یاد می آورم. حسرت این کلام به خاطر حضور گلابی هایی بود که آنقدر آنها را ندیده بودم که از فرط رسیده شدن روی زمین افتاده و از بین رفته بودند. باغبان باغ هم گاهی از من دستور اقدام می خواست اما من همیشه به بعدا موکول می کردم.
باغچه در این خانه نماینده فصل ها بود و من بدون ورق زدن تقویم می توانستم فصل ها را مرور کنم.