بدون این که سرمو ببرم دم گوش محسن، تا ازش چیزی بپرسم؛ محسن گفت: “هر چی میخوای، در گوشم بگو.”
-آخه نمیشد دم گوشی بگم. پیش پدر و همکارش زشت بود تا دم گوشی حرف بزنیم.” محسن با نگاه بشاش و لبخندی که روی لب داشت، گفت: “بگو جونم، چی میخوای؟”
با ابرو به مردی که چند قدم اون ور تر پیش ما بود اشاره کردم و گفتم: “این مرد چاقه کیه؟”
محسن تبسمی کرد طوری که گوشه چشاش چین خورد. با دست پره دماغش رو فشار داد و لبش رو آروم گاز گرفت.
مرد چاق که پیشدستی میوه رو روی شکمش جا داده بود نگاهم کرد. از نگاش خوشم نمیومد. نگاش منو به یاد کودکیم می برد. به یاد کابوس های شبانه که از ترس رختخوابم رو خیس می کردم.
محسن گفت: “این آقا وکیل پدر ان.”
من دهنم رو کج کردم. وکیل پدر باز نگام کرد. این دفعه منم زل زدم به چشای میشی بادومی شکلش. اجازه ندادم این بار باعث ترسم بشه. اینقدر نگاش کردم تا از رو رفت.
پیش دستی رو از روی شکمش برداشت و روی میز گذاشت. اگه مامان اینجا بود بهش می گفتم می تونه به جای میز ناهار خوری آشپزخونه از شکم وکیل پدر استفاده کنه.
اصلا از نگاهش خوشم نمیاد. از بالای عینکش نگام کرد. نگاهش رو شناختم، خواستم درگوشی به محسن بگم که خودشه، ولی زبونم قفل شده بود. پاهام بی اختیار می لرزید.پدر نگاهی به من و محسن انداخت و گفت: “هیس!”
از واژه “هیس” بدم می آید. منو یاد فیلم هیس دخترها فریاد نمی زنند، میندازه. واکنش تندی به پدر نشان ندادم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم روی مبلی که دو سه متر از آنها فاصله داشت، نشستم. تصاویر درهم و برهمی توی ذهنم به حرکت درآمده بود. از سرعت حرکت تصاویر به سرگیجه افتاده بود. سرم را روی پشتی مبل تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. چشم های میشی و بادومی و نافذش را دوباره به یاد آوردم. درست در مقابل چشمان خودم و زل زدم به آنها. انگار با ماشین زمان رفتم توی چشاش.
هوا سرد بود. باد سردی می وزید و سکوت اون بیابون رو فقط صدای باد می شکست. من ترسیده و گریان دور ماشین هایی که به هم خورده بودند راه می رفتم و جیغ می زدم. مادر و پدرم بی هوش و خون آلود توی ماشین بودند. توی ماشینی که آنطرف تر بود مردی سرش را روی فرمان گذاشته بود و ناله می کرد. وقتی متوجه من شد گفت: “دختر جان بیا اینجا.” چشاش که نیمه باز شد از جا پریدم. خودش بود. همان مرد روز تصادف. پس الان اینجا چکار می کند؟ نخواستم سوالات بیشتری را پی بگیرم. دوباره سرم را روی پشتی گذاشتم و به همان رویای قبلی رفتم.
مرد موبایلی بدستم داد و گفت شماره پلیس را می گیرد و بریده بریده و ناتوان ادامه داد که تو فقط- بگو –تصادف- شده- در -… بعد دیگر صدایش نیامد. با نفسی عمیق از آن حالت خارج شدم و دوباره نگاهش کردم. انگار متوجه شد که او را به یاد آورده ام. دختر بچه آن روزها، الان خانمی رعنا و زیباست که انگار از ظاهر او خوشش نیامده است.
پدر به سمت من آمد و پرسید: “سپیده جان، حالت خوبه؟” با سر اشاره کردم، بله. اما اصلا خوب نبودم. آن مرد چرا اینجاست و چرا وکیل پدر شده است.
هنوز سه سال از آن تصادف وحشتناک پدر با این مرد نگذشته بود که پدرم با ماشین در خیابان به مرد جوانی خورد و آن مرد درجا مرد. خانواده ی آن مرد جوان رضایت ندادند و الان سالهاست که پدرم درگیر ماجرای آن بدبیاریست. حالا نمی دانم که این مرد چگونه وارد این ماجرا هم شده است. این سوال خیلی برایم مهم شده بود، حتی بیشتر از آن ماجرای دردناک.
با اشاره ای به پدر گفتم این مرد را چگونه پیدا کردی؟ با نیشخندی از من پرسید:” ازش بدت میاد؟” گفتم: نه ولی بودنش در اینجا برایم سوال است. پدر به سمت آشپزخانه راه افتاد و مثل اینکه به من هم بگوید پشت سرش بروم مرا هم به طرف آشپرخانه کشاند. یکی از صندلی ها را عقب کشیده و نشستم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم که منتظرم که بشنوم. پدر بعد از آه بلندی که کشید، گفت: “خیلی کوچک هم نبودی آن روز که توانستی با تماس با پلیس موضوع تصادف را اطلاع بدهی ولی آنقدر هم بزرگ نبودی که همه چیز را بفهمی. آن روز مقصر تصادف من بودم و علت تصادف هم مستی من بود. این آقا که کارش وکالت بود و همه پیچ و خم راه را می دانست آن روز نمی دانم بر چه اساسی با من کنار آمد و باعث شد که آن ماجرا هر جوری شده خیلی زود تمام شود. می دونی که چی میگم. یعنی به عنوان شاکی شکایت نکرد و رضایت داد. ولی در تصادفم با آن مرد جوان من که باز هم مقصر اصلی بودم و علت هم همان مستی بود گیر افتادم و الان سالهاست که با آن خانواده درگیرم و رضایت نمی دهند به آدرسی که ازش بلد بودم رفتم و پیدایش کردم. راستش فکر کردم که این مرد که مشکل من را می داند شاید بتواند موضوع را سریعتر فیصله بدهد. اما انگار آن خانواده مجاب نمی شوند و اینطوری این ماجرا کشدار شده است و پا این وکیل هم به آن باز شده.”
هنوز نفهمیده بودم نقش این مرد چیست. چرا گذشت کرد و چرا آمده تا این ماجرا را هم آنطور که می خواهد تمام کند. اما می دانستم که پدرم هر روز دارد نحیف تر و ناتوان تر می شود و هر روز بخش بزرگ تری از ثروتش را از دست می دهد. پدرم خمار مستی اش را به قمار همکاری این مرد باخته بود و خودش هم نمی دانست. آرنج هایم را روی میز آشپزخانه فشار دادم و سرم را در میان دو دستم گرفتم. پس در عمق چشمان این مرد طمع بود. طمعی که من می دیدمش.
پی نوشت: این داستان چند ماه پیش به روش ادامه نویسی و از طریق پیج اینستاگرام سرکار خانم حسنلوی عزیز نوشته شده. بابت شروع داستان که به من انگیزه نوشتن داد از ایشون سپاسگزارم. امیدوارم بازهم از این مدل کارها در پیجشون بگذارن تا انگیزه نوشتن رو در ما بوجود بیارن.