بین مشاجره های پدر و مادرم، پدر بود که تنبان خودش را تا بالای ناف می کشید و با چشمهای سرخ و گرد شده می گفت:” حلال زاده به داییش میره.” مامان هم کوتاه نمیآمد و چند نسل بابا را به تصویر می کشید. عاقبت جر و بحثشان هم همیشه با گریه مامان تمام […]
Category Archives: داستان و داستانک
زن: از یکنواختی زندگی خسته شدم. برای چه زنده ایم؟ نمی فهمم مفهوم این زندگی چیه؟ مرد: سخت می گیری! همه دارند همین جوری زندگی می کنن. «مفهوم زندگی» دیگه چه صیغه ایه؟ زن : چرا میگی همه! حتما منطق هم خوندی؟ ده سال گذشت. دنیای زن در منطق مرد نمی گنجید.