یه روز ملال آور دیگه توی اداره و حالا وقت برگشت به خونه است. توی خیابان صدای موسیقی خوبی در فضا پیچیده. کمی جلوتر مرد جوانی را می بینم که دارد گیتار می نوازد. آهنگ شاد و جانداری که به فضا رمق دیگری داده است. کسی برایش پولی نینداخته اما او همچنان به نواختن ادامه می دهد.
وارد مترو شده و سوار اولین قطار می شوم. حالا مرد بسیار جوانی در واگن بانوان سرپا ایستاده و گیتارمی زند و همزمان با هم ترانه می خواند (یاد تو هر جا که باشم با منه، داره عمر منو آتیش میزنه). در چشم چند تا از خانم های جوان اشک حلقه می زند. شاید یاد خاطره ای یا کسی افتاده اند. در ایستگاه بعد مرد جوان پیاده می شود.
من خودم را با موبایلم مشغول کرده ام. قطار در ایستگاه ایستاد. مسافران سوار و پیاده شدند. متوجه شدم که پسر جوانی به واگن ما وارد شده و داره با سازی که فکر کنم اسمش آکوردئونه آهنگ ترانه عالم عشق حمیرا را میزند. خوب هم می زند. کمی طول کشید تا شعر ترانه به یادم بیاید. خانمی به او پول داد. مرد جوان آهنگ را نصفه نیمه رها کرد و رفت به سمت واگن های بعدی.
یاد معلم دینی دوره ی دبیرستانم افتادم. می گفت موسیقی حرام است.عواقب و مجازات این عمل حرام را چنان با شدت و حدت می گفت که استثنایی در آن نبود. آن موقع هنوز چند سالی بیشتر از انقلاب نگذشته بود. رادیو و تلویزیون اصلن موسیقی پخش نمی کردند. موسیقی به تفریحی در زیرزمین ها تبدیل شده بود. نانش حرام و اهلش مطرود شدند. اینطور موسیقی از صحنه زندگی ما کنار رفت. اما حالا در همین مملکت با همان طرز تفکر این همه آدم، نان شب شان را از این راه کسب می کنند. نه در زیر زمین ها که در ملا عام.