هر روز در همین ایستگاه سوار می شود. آن هم نه عادی و بی سر و صدا. هیچ روز وارد قطار نشده مگر اینکه مشغول مکالمه تلفنی باشد. امروز هم به همین منوال بود. نمی دانم چرا حس می کنم او یک مرد غیرواقعی است.
- ببین به خودم گفت. ن ن ن نه گوش کن ببین چی میگم. من باهاش حرف زدم به خودم گفت.
+ ..
- حالا رسیدم مغازه بهت میگم چی گفت. (با چشم های مشکوک و پر ابهامش به سمت قسمت بانوان نگاه می کند و حالتی از رازآلودگی را به خودش می گیرد) ن ن ن نه خب بهت میگم دیگه. اون گفت (زیر لب و نجوا کنان چیزی در گوشی موبایلش زمزمه می کند.)
+….
- حالا تو اجازه بده برسم مغازه خودم میگم باید چکار کنیم ( و دوباره نگاهی رازآلود به قسمت بانوان)
دیگر حرف های او را نمی شنوم. اتوماتیک به بایگانی ذهنم رجوع می کنم و یادم می آید که قبل ترها طرف صحبتش کسی در یک فضای ساختمان سازی بود. و مدام بهش می گفت: تو کارگرها را مشغول کن من خودم بیل میارم. تو فلان کار رو بکن من خودم فرغون ها را به تعمیرکار میدم. تاکید می کرد که کارگرها مشغول بشوند تا او که می رسد صبحانه ای که او برایشان می برد را بخورند…. چقدر پرچانه و چقدر پرهیبت می نمود. اما انگار واقعی نبود.
انگار هرگز کسی پشت خط نیست و تمام داستان بافته ذهن اوست. امروز سه تا موبایل در دست داشت. موبایل هایی که هرگز زنگ نمی خورند و ایجاد کننده های آن تماس ها هستند.
این حس غیرواقعی بودنش، هر بار که به سمت قسمت بانوان حریصانه و رازآلود چشم می دوزد در ذهن من بیشتر جان می گیرد.