فرض کنید شما، یک فرد روحانی و یک مجرم در فروشگاهی هستید و ناگهان سارقی وارد فروشگاه میشود. به طور حتم، واکنش عاطفی این سه نفر به فرد سارق متفاوت خواهد بود. شما ممکن است بترسید. مرد روحانی از جنبه مهر و شفقت وارد گفتگو با سارق بشود و در نهایت فرد تبهکار یا همان مجرم با ضرب و شتم کاسه زانوی سارق را بشکند. یک صحنه و سه واکنش. گی هندریکس در «کتاب یکسال زندگی آگاهانه» با این حکایت میخواهد بگوید که هر کدام از ما مسئولیت کامل احساساتمان را بر عهده داریم. او میگوید که در صورت نپذیرفتن مسئولیت احساساتمان همیشه این گرایش وجود دارد که باور کنیم که احساسات ما به دلیل رفتار دیگران بوجود آمده است. این باور ما را در موقعیت قربانی یا مظلوم قرار میدهد. وقتی قربانی یا مظلوم میشویم یعنی کس یا کسانی قدرت را از ما سلب میکنند.
هر وقت صحبت از قدرت میشود خودِ من هم یاد کسی میافتم که آنقدر زور و توانایی دارد که میتواند خواستهاش را پیش ببرد و دیگران را برای رسیدن به اهدافش مجاب و یا در بدترین حالت اسیر کند. “قدرت” واژهای پرطمطراق است که هر جنبدهای دوست دارد مالکش بشود.
موضوع این مقاله در قالب یک بررسی خودشناسی است. لذا محور گفتگوی ما بر سر چیستی قدرت نیست. قدرت میتواند بیرونی باشد مثل حاکم شدن فرد یا گروهی بر گروه یا یک ملت و میتواند درونی باشد مثل حاکم شدن بر امپراطوری درون خود. موضوع این مقاله بر قدرت در نوع دوم متمرکز است.
هر کس که در مسیر خودشناسی و رشد گام گذاشته باشد حتمن این جمله را شنیده است که “امپراطور وجود خودت باش.” ولی، درعمل میبینیم که تا کسی کاملن بر خودش مسلط نشده نباشد نمیتواند از تند بادهای احساسی و رفتاری ناشی از تعامل با دیگران در امان باشد. انسانهای بزرگی مانند گاندی نمادی روشن از این موضوع هستند. آنها با تسلط بر خود توانسته اند به قدرت دست پیدا کنند. قدرتی که برای همه قابل احترام است.
برای من اینطور بود که با خواندن «کتاب قدرت حقیقی، اثر گری زوکاو» تمام معادلاتم از مفهوم قدرت به هم ریخت. در این کتاب، گری زوکاو به جای کلمه قدرت از واژۀ قدرت حقیقی استفاده میکند. او قدرت حقیقی را در هماهنگی بین شخصیت و جان میبیند و راه رسیدن به این قدرت حقیقی را در هشیاری نسبت به احساسات میداند.
احساسات یا همان عواطف ما تعیین کننده رفتارها و عملکردمان هستند. از این نظر، هوشیاری عاطفی یعنی داشتن قدرت حقیقی. یعنی جایی که ما به جان خود وصل هستیم و هر کاری که میکنیم از جان و دل ما برمیخیزد. یعنی ما معنی زندگی خود را درک کردهایم.
دو سه سالی میشود که در مسیر خودشناسی هستم. شروعش با درد بسیار بود. مسیری که نه به اراده خودم که به دست امدادگر روزگار در آن راه میپیمایم. با کتابهای زیادی آشنا شدهام که یک حرف مشترک دارند. آن حرف مشترک اینست: در لحظه حال زندگی کن. برای در لحظه بودن حسهایت را بشناس و بدون قضاوت و سرکوب آنها را بپذیر.
وقتی میبینم که راه خوشبختی و سعادت از این مسیر به ظاهر کوتاه میگذرد وسوسه میشوم که آن را انجام بدهم و خوشبختی را در آغوش بگیرم. اما، در عمل میبینم که درک و شناخت عواطف و احساسات به همین سادگی نیست. هر چند ممکن است این کار برای کسان دیگر آسان باشد اما، برای من که سالها دور ازعواطف و احساسهای واقعی به عنوان انسانی منطقی و دستاوردطلب زندگی کرده است؛ این موضوع یک چالش واقعی است. به همین منظور مبارزه را پذیرفتهام و قرار است در مدت صد روز آینده با هدف آشنایی با موضوع احساسات و عواطف و نحوه هوشیار کردن آنها مطلب بخوانم، تمرین شخصی انجام بدهم و در این پست روز نگاری داشته باشم.
بدون وابستگی به نتیجه کار، تمام تلاشم را میکنم که در وهله اول به انجام این کارها متعهد باشم؛ متعهد به خواندن کتابهای مرتبط با موضوع و افزایش سطح آگاهیِ دانشیام، متعهد به نوشتن هر روزه تجربههایم. در وهله دوم، انجام تمرینات روزانه و نتایج تمرینات شخصیام را در قالبی مناسب و با تمام راستی و صداقتم در اینجا ثبت کنم.
هر کار بزرگی با اولین قدم آغاز میشود. با نوشتن این مقدمه، من نیز راه شناخت احساسات و هوشیاری عاطفی را در پیش میگیرم. امیدوارم دوستان عزیز در این مسیر با کامنت کردن تجربه و احساساتشان همراهم باشند.
1
1402/9/20
خستگی برای من در لباس ناراحتی و غم ظاهر میشود
ساعت دو و نیمه و منتظرم پسرم از مدرسه بیاد. مثل هر روز در رو به روش باز میکنم و با لحن لوسی میگم: سلااااام . دو دوووووو. ماماااااا. اونم واکنش هر روز رو به من نشون میده. اما یهو به من گفت: «مامان چته؟ ناراحتی؟»
من: نه ناراحت نیستم. فقط، کمی خستهام.
پسر: اما به نظرم ناراحتی. چیزی شده؟
من: نه بخدا، حالم خوبه. شاید کمی زیادی به خودم فشار آوردم و کارهام رو پشت سر هم و بی وقفه انجام دادم. واقعن خستهام نه ناراحت.
میرم توی دستشویی و به چهرهم نگاهی میندازم. ابروها آویزون. چشمها بیروح و آویزون. پوست صورتم بیرمق و بیحال. به خودم میگم: «طفلکی بچه راست میگه. این قیافه یک آدم غمزده و ناراحته. اما من که واقعن ناراحت نیستم.» همین موقع جرقهای به ذهنم رسید. خستگی منو ناراحت و غمناک نشون میده. درک این نکته برام در حکم اورکا اورکای ارشمیدس بود. به خودم میگم که باید قول بدی از این به بعد اینقدر کار نکنی که از پا دربیایی. این نکته برام خیلی ارزشمند بود. خاطرات زیادی برام بالا اومد که در شرایط مشابه خیلیها فکر کردن که من غمناکم نه خسته!
2
1402/9/21
گاهی منشا احساسات ما محیط است
امروز بعد از دو ماه برای انجام چند کار اداری به وزارتخانه رفتم. قبل از رفتن به خودم این نکته را یادآور شدم که من مسئول تمام واکنشهای عاطفیم هستم. با این تاکید میخواستم در انتخاب واکنشهایم به همکارانی که میدیدم هوشیار باشم.
جالب است که متوجه شدم که در بیشتر صحنهها واقعن نمیدانستم چه حسی به رخداد جاری یا حرفها دارم. از خودم میپرسیدم: « به این گفتگو چه حسی داشتی؟» و هیچ جوابی نداشتم. تجربه یک نوع بیحسی که برایم آشنا بود. مثلن دقیقن نمیدانستم که از آمدن به این محیط خوشحال هستم یا نه. با دیدن فضای سرد و بیروح و کلیشهای راهروها هم دچار همین سردرگمی شده بودم. نمیدانستم از این فضا بیزارم یا نسبت به آن بیتفاوتم.
از اینکه من از این محیط خارج شده بودم و هر روز مجبور به انجام کارهای روتین و ملالآور نبودم خوشحال بودم. همین حس را دوست داشتم کامل به سوال کنندهها منتقل کنم. اما انگار نمیتوانستم. چرایش را نمیدانم!
نکته عجیب این بود که با ورودم به آن محیط خیلی از رفتارهایم بر اساس مراودات گذشته شکل گرفت. هر از گاهی، به خودم میگفتم: «حواست هست؟» اما واقعن حواسم نبود و من داشتم روی سیستم خلبان خودکار حرف میزدم.
نکتهای که امروز برایم جلب توجه کرد همین تاثیر محیط بر تکرار مدل فکری، حسی و رفتاری گذشتهام بود. پس فکر کردم که بهتر است برای ورود به محیطهایی که از قبل از سمی بودن آنها اطلاع دارم این نکته را به خودم یادآور بشوم. البته فکر کنم برای عملی کردن این نکته باید به موضوعات دیگری هم توجه کنم. از اینرو، این موضوع را جزو آندسته از مطالبی میگذارم که باید بررسی شود. باید در مورد رابطه بین محیط و احساسات در منابع مرتبط مطالعه کنم.
یعنی، باید یاد بگیرم که در محیطی که مقایسه و رتبه بندی به شدت انجام میشود من چکار بکنم که تسلیم خلبان خودکارم نشوم و آگاهانهتر اقدام کنم.
3
1402/9/22
از نقش اضطراب در اهمالکاریهایمان غافل نشویم
امروز صبح وقتی به مراقبه نشسته بودم، این فکر به سرعت از ذهنم گذشت: «بعد از پنج ماه هنوز حکمم را نزدهاند. تا پایان سال هم که چیزی نمانده. نکنه این سهل انگاریشان …» تا ته فکر را رفتم. یهو متوجه شدم از قفسه سینه تا سرم داغ شد. میدانستم که اینها از نشانههای اضطراب است.
در کسری از ثانیه من به آینده نامعلومی رفته بودم و حتمن ترسیده بودم که متحمل ضرر و زیانی بشوم. این ترس به شکل اضطرابی نامرئی در وجودم نمایان شده بود. اضطراب شدت گرفته بود و در دستهایم بیقراری را حس میکردم. همین طور که آرام نشسته بودم شاهد این ماجرا شدم. متوجه شدم که کنترل حضورم در آن لحظه و انجام کاری که در حال انجامش بودم را از دست دادهام. همین موقع بود که چیزی به ذهنم رسید؛ این اضطراب است که ما را از خودمان، شادی و لحظه حال دور میکند.
خیلی طول کشید تا من ریتم خودم را بدست آوردم. توسط افکار منفی بمباران شده بودم و حالا در گردو غبار برخواسته از خرابی این فکر منفی، من داشتم تلاش میکردم تا خودم را دوباره پیدا کنم. به خودم گفتم: «تو در الان و اینجایی. در خانه و هنوز اتفاقی نیفتاده. آرام باش» آرامش که آمد و نشانههای اضطراب که رفتند به خودم گفتم: «این اضطراب بیعلت نبود؛ پیامی داشت. آیا پیامش را گرفتی؟» پیامش برایم آشکار بود؛ کمی باید از انفعالم نسبت به موضوع بکاهم و اقدامات بیشتری انجام بدهم.
میتوانستم راه حل همیشگی -نه بابا اینا فکر بود. بیخیال!- رو پیش بگیرم. اما این راه حل خوبی نیست. اضطرابم را شاهد شدم و از وجودش به این نتیجه رسیدم که برای جلوگیری از پیامدهای ترسناک و بد باید کاری واقعی انجام بدهم.
در زندگی واقعی، اکثر افراد در جریان این اضطرابها گم میشوند. این گم شدن آنها را در انجام سایر وظایف و لذت بردن از زندگی دور میکند. نکتهای که امروز توجهم را جلب کرد این بود که چقدر راحت ترس و اضطراب میتواند ما را از سرزندگی و شور دور کند.
۴
1402/9/23
حق به جانبی در لباس خشم
امروز خشم را تجربه کردم. خشم هیولایی قدرتمند است که من خیلی کم از پسش برمیایم. امیر از من پرسید سهمیه ارزیت را نمیخری؟ هر کس دو هزار دلار سهمیه داره. خوبه که سهمت رو بخری.
من: نیازی به ارز ندارم. به خریدش هم فکر نمیکنم.
امیر: نیاز داشتنی نمیخواد. تو سهمت رو میخری و نگه میداری. نمیدونم چرا نمیخری؟
من: چون داستان این سهمیه بندی و فروش رو توی این موقعیت اقتصادی نمیفهمم. تو به من بگو وضعیت ارزی در کشور چطوره؟
امیر: خب، ارز کمه.
من: اوکی. و وضعیت پول داخلی چی؟
امیر: زیاده و البته منشا تورمه.
من: و دولت چرا در شرایطی که ارز کمه و پول داخلی زیاد باید اینکار را بکند. یعنی کاری بکند که من و تو بریم ارز را بخریم و بیاریم بذاریم توی بالشهامون! من جواب این معما را نمیدانم. چرا با اینکه میداند این کار اوضاع را بدتر خواهد کرد، باز هم به این سیاست مزخرف متوسل شده است؟
امیر: من با دولت کار ندارم. اون سمت رو هم باید دید. اون سمت مردم هستند که عقلایی فکر میکنند و تورم و کاهش ارزش پول و … را در زندگیشون به حساب میآرن. منِِ شهروند چکار دارم که چه مشکلی وجود دارد. من به فکر بازده پول و قدرت خرید خودم هستم.
همینجا بود که عنان از دستم رفت و صدایم دیگر آن صدای آدمِ منطقی نبود. گفتم: آخر او نمیفهمد چکار دارد میکند. اوست که دارد تاوان بدکاری و سوءمدیریتش را میدهد. من چرا باید با دو دست گُه به بار آمده او را به هم بزنم. در همین حین متوجه فیگور تحقیر کننده او شدم که با ادا و اطوارهای خاص خودش با کلماتی مثل اینکه “وقتی حرف میزنی علمی حرف بزن” آن روی مرا بالا آورده بود.
قلبم مثل گنجشکِ گیر افتاده در دامی در سینهام پرپر میزد و گوشهایم داغ و از سر و صورتم آتش میبارید. یک آن به خودم آمدم. به خودم نهیب زدم؛ هی حواست رو جمع کن، خشم آمده است. نگاهش کن. داغی سر، صورت برافروخته، تپش قلب و فکی که میلرزید. گفتم: من الان به ادامه بحث علاقه ای ندارم. اما کافی است بگویم که ما با دو نگرش با هم حرف میزدیم. نگرش من انسان محور بود. من خودم را یک انسان میدانم نه یک حیوان دستآموزی که هر کس بخواهد با سیاستی کثیف و اشتباه او را دستمایه افتضاحات آینده بکند.
او صحنه را ترک کرد. من هنوز عصبانی بود. به سرعت کتابی را از روی زمین برداشتم تا بخوانم. یادم افتاد این کار یعنی سرکوب احساس. کتاب را زمین گذاشتم. چشمهایم را بستم و در آرامش درونم تمام ماجرا را یکبار دیگر مرور کردم.
خشم نمیتواند به سمت خودمان باشد. خشم همواره عامل بیرون دارد. یک تحریک بیرون خشم را مشتعل و فعال میکند. برای من عامل تحریک، نادیده گرفته شدنی بود که از ادا و اطوار آن فرد به چشمم آمد. خشم با حس قضاوت شدن تحریک میشود. من از اینکه داشتم مورد قضاوت واقع میشوم اذیت بودم.
سر فرصت رفتم و قسمت خشم از کتاب قدرت حقیقی را مجدد خواندم. این قسمت برایم جالب بود: «خشم به یک هدف حمله میکند و هدف حمله ممکن است یک انسان دیگر، گروهی دیگر یا کل هستی باشد. خشم، حق به جانب و خودبین است. خشم به صدای دیگران گوش نمیدهد، به آنها احترام نمیگذارد و توجه نمیکند. خشم، دیگران را مقصر، قابل سرزنش، زیردست و ناشایست میداند. خشم، فقط به خودش اهمیت میدهد و دوست دارد آن چه را میخواهد، مطابق با شرایط و زمان دلخواهش داشته باشد. خشم، نقش قاضی، هیات منصفه و جلاد را همزمان بر عهده میگیرد و هیچ کس حق ندارد به حکم صادر شده اعتراض کند.»
به خودم میگویم: «که این طور، من حق به جانب بودهام.» راستی اگر نظر من اشتباه باشد و این جبههگیری داستانی باشد که …
امروز، مثل یک باستانشناس خشمم را کشف کردم و امیدوارم با ناظر بودن و دیدن او بتوانم به شناخت نسبی از این حس برسم.
۵
1402/9/24
مدیریت استرس به کمک مدیریت زمان
امروز خیلی تحت فشار کارها بودم. کارهای زیادی که فقط خودم از پسشون برمیاومدم و البته که برای همه آنها هم وقت نداشتم.
جلوی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم. اونقدر زل زدم به آینه که ترس برم داشت. یک لحظه نمیدونستم منم اونو نگاه میکنم یا اونه که با خشم و عصبانیت به من خیره شده. گفتم: خسته شدی؟ گفت: نه بابا برو خودکشی کن. پوزخندش توی دلم نقش انداخت.
استرس امروزم بیشتر به دلیل عدم مدیریت زمان و تنظیم برنامه کاری مازاد بر توانم بود. متاسفانه کلی باعث بداخلاقی و عصبانیتم شد.
نکتهای که امروز متوجه شدم این بود که من توان خودم رو همیشه بیشتر از حد واقعی تخمین میزنم و زیاد بار روی دوش خودم میذارم. من در دریای استرس غرقم و نمیدونم چرا به این نکته خیلی ظریف – در حد توانت کار بگیر – توجهی نمیکنم.
۶
1402/9/25
روحیه داشتن مساوی با کارآمدی
امروز وضعیت روحیم خوب بود. متوجه شدم که در این شرایط توانستهام به تمام کارهایم رسیدگی کنم. عجیب بود که تا این فکر به ذهنم رسید که چه خوب با این حال خوب و متعادل توانستم همه کارها را کمترین دغدغه راست و ریست کنم خاطرهای به ذهنم رسید.
یاد دوران دانشجوییم در سالهای خیلی قبل افتادم. در اون سالها به دلیل دوری از خانواده و زندگی در خوابگاه افت و خیزهای زیادی را در حالات روحیم تجربه میکردم. راستش انموقع نمیدانستم که افکار من سازنده احساساتم و آنها هم موثر بر عملکردم هستند. روزهایی که ناراحت و دلتنگ بودم، روزهایی که مشکلات و کمبودها تحت فشارم میگذاشتند از برنامههایم درسیام عقب میافتادم. البته این اتفاقات را به دلیل نقصی در خودم میدیدم و با سرزنش و قضاوت خودم شرایط را هر بار سختتر و بدتر میکردم. با خودم گفتم کاش این اطلاعات امروز را آن موقع داشتم.
حسهای ما گذرا هستند. در آسمان روان ما مثل ابرها در حرکتند. اینکه انتظار داشته باشیم همیشه شاد و خوشحال باشیم و غمی به ما نرسد یک توهم است. روزها غمآلود هم پیام خودشان را دارند. نکته در این است که بدانیم احساسها در گذرند و نه حال خوب میماند و نه حال بد. آن چیزی که مهم است درک حس موجود در لحظه حال است.
حس خشم پیامش اینست که تو از چیزی ناراضی هستی. حس غم میگوید تو از فقدان و از دست دادن ناراحتی. حس ترس میگوید نسبت به پیامد ناآشنایی در آینده نگرانی. همین شناخت درکت را بالا میبرد و بدون سرزنش و قضاوت خودت میتوانی با مهربانی از آن لحظات عبور کنی.
من برای حال خوب امروزم سپاسگزار هستم.
1402/9/26
ترس، حسی برای بقا
زیر چشمی به سمتی که او بود نگاه کردم. گام به گام با من همراه شده بود. حالا خوب میتوانستم ببینمش. گربهای سیاه و تپل بود که هوس راه رفتن با من به سرش زده بود. توی دلم گفتم: اه، تو از کجا آمدی؟! داشتی ار ترس مرا میکشتی.
ترس در قالب تپش قلب و بدنی یخزده برایم آشکار شد. فهمیدم ترس برای رویارویی با چیزی ناشناخته و یا آیندهای نامعلوم و یا نتیجهای نامشخص در من ظاهر شده است.
8
1402/9/27
رابطه بین افکار، احساسات و رفتار
امروز از صبح که بیدار شدم حس کردم بودنم تحت تاثیر افکارم قرار دارد. چطور؟ خب، اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود: «یادم رفته بود که دیشب چقدر بابت اون اتفاق ناراحت شدم. الانم ناراحتم. چرا نباشم؟! من بیچاره! هر چی تلاشم میکنم آخر یکی ناشکری میکنه و …» شل شدم و دیگه دوست نداشتم به روتینم که نرمش و مراقبه و نوشتن بود ادامه بدم. فکر که دید ضربه کاری بهم زده ادامه داد. «یه مدت کاری نمیکنم. فقط دراز میکشم و از این همه تلاش دست میکشم. چه فایدهای داره این همه منظم بودن و …»
جسم من شلتر از قبل شده جوری که خیال دارم طبق یک برنامه خودخواسته خودم رو مریض و ناتوان کنم. چرخی توی خانه زدم و به خودم گفتم: «بهتره حالا نرمش رو بکنم و بعد این موضوع رسیدگی میکنم.» چند نفس عمیق کشیدم و نرمش رو ادامه دادم. انگار چیزی در درون من روشن شد. من توانستم اون “منِ مظلوم و قربانی” رو ببینم که داره دوباره اسیر افکار میشه.
همونطور که نرمش میکردم از خودم پرسیدم : «دو سه دلیل برای این پروژه ناتوان کننده بیار ببینم.» حتا یک دلیل هم نداشتم. من انتخاب کننده بودم و هیچ کس متوجه حضور یا عدم حضورم در این دنیا درون نیست. توانمند یا ناتوان این منم که …
بله، نکته در این بود که من در تسخیر افکار منفی ناشی از اتفاق شب قبل بودم و اگر هوشیار نمیشدم قطعن همین افکار منفی منو به دنیای ناتوانی و تجربه حس ناراحتی و غم میکشوندن. الان خوب میدونم که افکار احساسها را تولید میکنند و احساسات به عمل ما تبدیل میشن.
همین آگاهی کافی بود که نه تنها تسلیم افکارم نشم و حسهای تضعیف کننده رو از خودم دور کنم بلکه، با ایجاد حس خوب از این آگاهی به فعالیتهای امروزم غنای بیشتری بدهم.
1402/9/28
ظرفیت شادی
جواب رو در زمان پیادهرویم پیدا کردم. برای آدمهای کمالطلب که نتایج پایانناپذیره و ته نداره رسیدن به یک بازخورد معین یعنی مرگ. من برای اینکه به تلاشهام بتونم ادامه بدم روی حس شادی و خوشحالیم سرپوش حواسپرتی و بیتوجهی گذاشتم.
نکته اینه که ظرفیت شادی در اکثر آدمهای کمه. شرایط زندگی جوری ما رو پرورش داده که با غم سازگارتریم. پذیرش شادی واقعن ظرفیت میخواد و من باید تلاش کنم این ظرفیت رو بالا ببرم.
1402/9/29
راه عبور حسها را مسدود نکنید
بر عکس همیشه که واکنشم داد زدن و آخ و اوخ بود، ایندفعه سکوت کردم و با چشمهای بسته فقط رد درد رو میگرفتم. درد تمام وجودم رو درگیر کرده بود. اولین صدایی که میخواست بالا بیاد صدای من بیچاره! بود.
فقط نگاهش کردم و بدون قضاوت و با صبوری اجازه دادم درد از وجودم عبور کرد و خارج بشه. بعد، آبگیری رو ادامه دادم اما من آدم قبل از شروع این کار نبودم. در من نکتهای روشن شد که مدتها بود در کتابها فقط میخواندمش.
نکته این بود: حسهای درد دارند و ما انسانها درد گریزیم. بنابراین، برای اجتناب از درد کشیدن اونها رو سرکوب میکنیم. بعد از گذشت یک زمان طولانی و ادامه این روند ما تبدیل میشیم به انسانی بیحس. راه حل اینه که درد رو تحمل کنیم و بگذاریم درد از ما عبور بکنه. درد ما رو اگر نکشه قویتر میکنه. اگر درست در خاطرم مونده باشه این حرف نیچه بود.
1402/9/30
حواس پرتی راهی برای انکار درد
انسان استاد حواس پرتی است. من هم همین طور هستم. امروز متوجه شدم که با اینکه خیلی تلاش میکنم در خودم حضور داشته باشم ولی باز هم لحظاتی هست که حواسم پرت میشود. فکر میکنم که با این حواس پرتیها نمیخواهم خیلی چیزها را به یاد بیاورم. یادآوری تلخکامیهایی در گذشته را…
1402/10/1
سپاسگزاری روی دیگر حس شادی است
نگاه گربه بزرگتر و این بچه گربه یه حس شوق و مهر توی دلم انداخت. اینطور حسش کردم که راه نفسم بازتر شد. یه لحظه این حس خوب لبخند رو روی لبهام نشوند و حس کردم برای این گشایش و مهر سپاسگزار هستم.
1402/10/2
مجاز شمردن حسهای همزمان و متضاد
داستان این کشف این بود که دوستی تعریف میکرد که به خاطر جدایی از خواهرش به جای اینکه ناراحت باشه خوشحاله و داره شادی رو تجربه میکنه. اما توی صداش رگهای از غم و اندوه موج میزد. خواهرش به آرزوش که ادامه تحصیل در یک کشور دیگه بود رسیده بود؛ این اتفاق براش حس شادی میآفرید اما، دوری از خواهر و ندیدن او برای مدت طولانی قطعن غمی به همراه داشت که این دوست عزیز شاید به نشانه محبت و عشقش داشت اونو نادیده میگرفت. چیزی که من دریافت کردم این بود که پذیرش این غم هیچ لطمهای به شادی رسیدن به آرزوهای او نمیزنه. دیدن این غم و قبولش، احترام به واقعیت اتفاق افتاده در درون ماست.
زیر کوه خشم ناتوانی گیر کرده است
15
1402/10/4
روزگار بیماری، روزگار بیحسی
سرماخوردهام و حسابی بیحالم. هیچ چیز مثل بیماری تن و ذهن را ناتوان نمیکند. برای من که اینطور است. برای سلامتی باید بسیار سپاسگزار بود.
16
1402/10/5
پذیرش سایه راهی برای یکپارچگی و دوری از حسهای آزاردهنده
چند هفته پیش، از رفتار عدهای از دوستان در گروهی کاری ناراحت شدم. موضوع ناراحتیم بیتوجهی و بیاعتنایی آنها به من بود. افکار زیادی به ذهنم آمد که اگر من نبودم و دیگری بود حتمن کلی چهچه و بهبه میکردند و از این حرفها.
این مدت دو سه هفته را به قول قدیمیها دندان روی جگر گذاشتم تا علت ناراحتیم را کشف کنم. راستش، اگر همین موضوع را ببری پیش درمانگری بگوی فورن هزار تا برچسب به خودت میزند که بله اینها فرافکنی ذهن خودِ توست. با این حال، در موضوع غور کردم و تا رسیدن نتیجه صبر. بالاخره، به این نتیجه رسیدم که شاید من توقع زیادی از دیگران داشتهام که ثانیهای از وقت گرانبهای عمرشان را صرف دیگری که من باشم بکنند. توقعم را کم کردم و به خودم گفتم یادت باشد که تو هم به اندازه توانت در اختیار بقیه هستی و نه بیشتر. اما امروز با دیدن یک صحنه مشابه در همان گروه باز هم ناراحت شدم. فهمیدم من از گزینشی رفتار کردن بدم میآید. تنها کاری که میتوانم بکنم اینست که گزینشی رفتار نکنم. چرا که عمل و رفتار دیگران خارج از کنترل من است. شاید هم این موضوع را در سایه بردهام و جوری که سعی میکنم با همه مهربان و صمیمی باشم نقابی بیش نیست و لازم است مدتی هم سایهام را بپذیرم و به روش او زندگی کنم. نمیدانم!
1402/10/6
شرم حسی ویرانگر
مشتری: چای خوب فلفلیش کدومه؟
کارگر فروشگاه: (از کنار یخچال اومد به سمت قفسه و یک بسته چای غزال برداشت و گفت) اینه.
مشتری: اما، این یکی که بهتره. تو تازه اومدی اینجا (منظوشون ایرانه) میخوایی به من بگی!…
کارگر افغانی: (که احتمالن مشتری رو میشناسه گفت:) از وقتی ماشین خریدی اینطور دور برمیداری؟…
مشتری زیر لب حرفی زد و رفت. کارگر با خودش میگفت: «عجب آدمایی پیدا میشن. چه ربطی به تازه و دیر داره. پرسیدی منم جوابت رو دادم.»
من نتونستم سکوتم رو ادامه بدم. بهش گفتم: «بهتر بود جواب نمیدادی. اون حالا یه چیزی گفت. نباید توجه میکردی.»
کارگر افغان گفت: معمولن جواب نمیدم، خانم. چون شما اینجا بودین خجالت کشیدم از حرفش و نتونستم جواب ندم.
از صداقتش و اینکه چقدر خوب حس شرم و خجالت را در خودش دید حیرت کردم. گفتم: آره، منم متوجه شدم که از حضور من معذب بودی. برای همین سر حرفو باهات درآوردم. امیدوارم موضوع برات راحتتر بشه. هیچی مثل گذشت نیست. و یهو متوجه شدم که بغض گلوم رو گرفته. از کنار اون قفسه رد شدم. با خودم گفتم: «شرم! این لعنتی کجاها خِر منو گرفته و اینطور در مخمصه قرارم داده؟»
شنیدم که با صدای بلند گفت: «درست میگید خانم. مادرم هم همیشه سفارشمون میکرد به گذشت…»
شرم فقط مال دیگری نیست. مال من و تو هم هست. شرم در سکوت رشد میکنه. فکر کردم که اگر باهاش حرف نزده بودم هر بار که به فروشگاه برم و منو ببینه این خاطره لعنتی میاد سراغش و سرش رو پایین میندازه. راه فرار از شرم سکوت نیست. راهش حرف زدنه.
1402/10/7
انکار نکردن حس یک قدم رو به جلو است
همیشه بین وظایف خانه و اولویتهای شخصیم، وظایف مربوط به خانه و بچهها برنده میشن و این منو خیلی عصبانی میکنه. میدونم راه حل تقسیم کاره. اما، گاهی این تقسیم کار به دلایل نامعلومی نادیده گرفته میشه، مثل امروز ظهر. من انتظار داشتم که بخشی از کارها توسط پسرها انجام بشه اما اونا هر کدوم مشغول فعالیتهای خودشون شدن. حس نادیده گرفته شدن و فشار روی من زیاد شد. خشم به شکل سکوت منو در برگرفت. به محضی که متوجه سکوتم شدم به آسمان افکارم نگاهی انداختم. ابرهای سیاه منفی بافی یک به یک ظاهر میشدند. من آمدنشان را ناظر شدم و اجازه دادم که ببینمشان.
هر کسی کار داره الا تو…
کار اونا مهمه نه مال تو…
حداقل میتونست که این یکی کار رو انجام بده اما نداد تا …
من چقدر بدبختم که باید تمام وقتم رو اینجا باشم…
حتا نتونستم یک صفحه کتاب بخونم چون تمام وقتم با این کارها پر شده…
کاش این سبزیها رو نخریده بودم …
دفعه بعد این کار رو نمیکنم و…
فکرها میآمدند و من میدانستم که فقط فکر هستند و آنها من نیستم. حس خشمم با دیدن توخالی بودن این افکار مثل یک بستنی بدمزه سرد شده بود.
الان میدانم که عصبانی بودم اما علتش را هم میدانم. خوشحالم که انکارش نکردهام. این یک قدم رو به جلوست…
1402/10/8
تکرار یک موضوع نشان اهمیت آن حس است
1402/10/9
برای شرح وضعیت امروزم یاد گزارشات هوا شناسی افتادم که آسمان را صاف و هوا را دارای جوی آرام و پایدار اعلام میکند. امروز من چنین حسی رو داشتم.
سلام خانم بختیاری عزیز.از آشنایی با شما در دوره سایت نویسنده بسیار خوشحالم. بخش درباره من رو خوندم. لذت بردم . برای من هم معرفی خودم سخت ترین کار ممکن بود .اما صحبتهای استاد شهامت میدهد.
سلام دوست عزیز، من هم از آشنایی با دوستان همدل و قدرتمندی مثل شما که با نوشتن به دنیای عشق و صفا متصل شدهاید خوشوقتم. برای شما بهترینها را آرزو میکنم.
تولدت مبارک صدیقه جان💕💕
چه قدررر این تولد دوباره دوس داشتم که اسم بردی…
چون دقیقا همین درونم بود برای تو!
مرسی که در موردش نوشتی و گذاشتی منم بدونم
یادمه تو زندگی می گفتم چه قد حس خوبیه وقتی باعث قدردانی و سپاسگزاری یه انسانی دیگه بشی، و تو هم امروز به من هدیه قدردانی دادی، من ممنونم ازت🙏❤
رغده جان، ممنونم ازت. کنار تو حسهای خوب قدردانی و سپاسگزاری رو تمرین کردم. در دوره موهبت کامل نبودن جایی که با وجود نقصهامون یاد گرفتیم با تمام وجود زندگی کنیم. هنوز شوق گفتن این واژه «با تمام وجود» تو در گوش جانمه. مررررسی از حضورت.