چرا باید رمان جنگ و صلح را خواند؟؛ هر روز با رمان جنگ و صلح(1)

این متن در حال تکمیل است

بیستم اردیبهشت ماه بود که خواندن رمان جنگ و صلح را آغاز کردم. به طور اتفاقی، دو ترجمه از این کتاب در دسترسم قرار گرفت؛ ترجمه کاظم انصاری و سروش حبیبی. خواندن رمانی با این طول و تفصیل و اینقدر قطور با دو ترجمه قطعن کار شاق و دشواری است. اما من قصد نداشتم که خط به خط رمان را از هر دو نسخه بخوانم. می خواستم هر کجا کنجکاویم می طلبد این کار را انجام بدهم. چون نسخه اولی که داشتم ترجمه کاظم انصاری بود بی هیچ اتلاف وقتی خواندن را آغاز کردم و به محض دریافت نسخه ترجمه سروش حبیبی مقایسه ای انجام دادم و تصمیم گرفتم که کتاب پایه ام در این مطالعه کدام باشد. بنا به دلایلی که برخواهم شمرد نسخه سروش جبیبی کتاب پایه ام شد و  در زمان های لازم با نسخه دیگر مقایسه کردم. شاید بپرسید این کار جز دردسر چه نتیجه ای دارد؟ در این باره هم چند سطری خواهم نوشت.

تا به امروز، بیست شش روز از شروع خواندن رمان جنگ و صلح گذشته است، اما من هنوز جلد اول از نسخه سروش حبیبی را تمام نکرده ام. به دو دلیل زیر این اتفاق افتاده است:

  1. صفحات کتاب پر ازنوشته است که با خط ریز چاپش خواندن را دشوار و کند می کند.
  2. موضوع رمان تاریخی است و من این موضوع را دوست ندارم.

با خودم فکر می کنم که چقدر موضوع رمان کسالت بار است. با تمام زیبایی و ظرافتی که تولستوی در نوشتن این رمان به خرج داده و با وجود جزئی نگاری های عمیقی که انجام داده است من از خواندنش خسته می شوم. قبل از شروع خواندن رمان در گوگل درباره رمان جستجویی کرده بودم و خیلی ها گفته بودند از حجم رمان نهراسید و پیش بروید. در آن زمان نمی دانستم منظورشان چه بوده است. الان فکر می کنم که آنها هم روزی همین کسالت باریِ حال مرا تجربه کرده اند و از خودشان پرسیده اند که اصلن مگر مجبورم چنین شرح تاریخی و واقعه نگاری را آن هم از موضوعی که مورد علاقه ام نیست بخوانم. یا به عبارتی ساده تر از خودشان پرسیده اند که؛ چرا باید رمان جنگ و صلح را خواند؟

شاید این سوال برای شما هم پیش آمده باشد. پس اگر مشتاقِ رسیدن به جوابی برای این پرسش هستید با این نوشته همراه شوید تا همراه  با هم به پاسخی برای آن برسیم. طبق عادتم مبنی بر نوشتن درباره کتابهایی که می خوانم قرار گذاشته بودم که در پایان رمان در باره اش بنویسم و در صورت رسیدن به پاسخ این سوال آن را با شما به اشتراک بگذارم. اما روند کند مطالعه و پیچیدگی موضوع رمان، زیاد بودن شخصیت های رمان و مسائلی از این دست باعث شد که در باره موضوع نوشتنم بازنگری کرده و تصمیم بگیرم که هر روز دریافت هایم از رمان و نکات جالبش را بنویسم. فکر کنم اینطور بیشتر در جریان رمان قرار گرفته و به پاسخ سوال بالا برسم. پس تا اتمام مطالعه رمان و جمع بندی آن، هر روز، در این صفحه درباره آن می نویسم.

هفتم خرداد 1402

«خُب، پرنس عزیز، جنوا و لوکا دیگر چیزی جز تیول و املاک خانوادۀ بوئوناپارته نیستند. خیر، به شما بگویم که اگر اینجا جلو من تایید نکنید که جنگ در پیش است، و همچنان به خود اجازه دهید که همه رسواییهای این دجال را (باور کنید که به این اعتقاد دارم) رفع و رجوع کنید دیگر نه من و نه شما. دیگر نه دوست منید و نه به قول خودتان غلامِ وفادار من. خُب، خوش آمدید، می بینم که از حرفهای من وحشت کردید. بفرمایید بنشینید و برایم تعریف کنید.»

این شروع رمان جنگ و صلح است. گفتگوی “آناپاولونا شرر” ندیمه ملکه “ماریا فیودوونا” با پرنس واسیلی از افراد بلند پایه در دربار روس. حرفهایش از احتمال وقوع جنگ خبر می دهد. بخش اول رمان در زمان صلح و با تشریح مهمانی ها و مراسمات درباری به معرفی شخصیت های مهم رمان می پردازد. از ویژگی های جسمی، رفتاری و روانی گرفته تا عادات خاص و نگرش ها بویژه در این رمان نگرش سیاسی و میزان بناپارت گرایی شان. توصیف شخصیت ها و مکانها چنان به ظرافت و دقیق انجام شده که خواننده گمان می کند صحنه هایی از یک فیلم را تماشا می کند. لحظه به لحظه اتفاقات بدون کم و کاست و حفظ توالی اتفاقات چنان دقیق است که گویی ماجرا را از زبان عدسی یک دوربین می بینی و می شنویی.

جوانانی از همین خانواده های اشرافی به عنوان فرمانده و آجودان عازم جنگ محتمل و قریب الوقوع هستند. در قسمت آخر بخش اول با بیان مفصلی از وضعیت پرنس آندره بالکونسکی که یکی از قهرمانان مهم رمان است و به عنوان آجودان عازم میدان جنگ است به طور رسمی شروع جنگ را اعلام می کند. موضوع قسمتهای مختلف از بخش دوم رمان تشریح اتفاقات جنگ و درگیری بین قوای درگیر جنگ است. این بیان از جنگ که خیلی شبیه واقعه نگاری و جزء به جزء است علاوه بر دادن اطلاعاتی از موقعیت جنگها در گذشته و مقایسه آن دوران با وضعیت پیشرفته امروز باعث حیرت و تعجب خواننده می شود.

هشتم خرداد 1402

جنگ شروع شده است. آلمان خیلی زود طعم شکست را چشیده و برچسب همیشه شکست خور را بر تن زده است. حالا امیدها به اتریش بسته است. روس ها به امید شکست بناپارت با اتریش متحد می شوند. صحنه های بسیار زیادی از این اتحاد به تصویر کشیده می شود. روس های عاشقِ فرنگ اتریش را بهشت می دانند. توصیف نویسنده از این سرزمین بکر بسیار دلنواز است. من هم تحت تاثیرم. از صحنه آرایی جنگی اش اصلن لذتی نمی برم. اما قدم به قدم با ذکر اسم مکانها با نویسنده همراه می شوم. روزهای کنار دانوب در اتریش را به یاد می آورم و سعی می کنم چهره اش را سالهای زیادی به عقب ببرم. گاهی می توانم و گاهی در صحنه ای بین امروز و توصیف نویسنده عقب می مانم. هر بار می خوانم شونبرون هم همین اتفاق می افتد. شون برون را با آن مجسمه های زیبا و شاهکارش در تصورم مجسم می کنم. راستش حوصله جنگ را ندارم. خیلی وقت ها متوجه می شوم که نویسنده هم با این همه توصیفش می خواهد نابخردانه بودن جنگ را به رخ انسان بکشد. جنگ پاسخ حماقت ها و خودخواهی هاست. جنگ جوابی به این موضوع است که منِ انسان نمی توانم زندگی را درک کنم پس دست به حماقت و سیاست بازی میزنم.

                                     

گروه زیادی از انسان های بدبخت و فلاکت زدۀ روستایی و مردم عادی به عنوان سرباز در خط های مقدم زیر لبۀ تیغ خودخواهی های اشراف و افرادی که به دلیل حق به جانب بودن و به عنوان وطن پرستی جنگ را به پا کرده اند سلامت و زندگی شان را از دست می دهند. از تمام توصیفات نویسنده می توان اینها را لمس کرد و گاه با خواندن صحنه دردآوری چون این غمگین شد و کتاب را برای دقایقی بست:

« تازیانه ها بر اندام اسب ها صدا می کرد و سم ها می لغزید و تسمه های مالبند می گسست و سینه ها به ناله دریده می شد. ص255»

در فرصتی که چشم هایم بسته است به این موضوع فکر می کنم که چه خوب شد در این دوره و زمانه شاهد این صحنه های دلخراش نیستیم. اما خیلی زود ذهنم هشدار می دهد و صحنه بمب باران های سهمگین و تلف شدن دسته جمعی این زبان بسته ها را به یادم  آورد. انگار همیشه همین طور بوده و همه در خشونت ها و نامهربانی های جنگ شریک بوده ایم.

جنگ است و کُرکُری خواندن های بی مزه. گاهی می زنند و می کشند و گاهی با حیله و سیاست صرفن برای کسب مدال و افتخارات نقش بازی می کنند. چه روزهایی که می جنگند و چه روزهایی که در بطالتِ انتظار پاسخی به سیاستمداران برای حمله یا آتش بس، زندگی در جریان است اما رمقی ندارد. روستاییان بدبخت غارت می شوند و خانمانشان در آتش جنگ بر فنا می رود. سربازان خسته و پا برهنه و گرسنه یاد می گیرند که زندگی آسان نیست و باید یاد بگیرند که با عبور از سختی ها به نرمی و گرمی خانواده هایشان پیوند بخورند. البته اگر زنده بمانند!

دو قسمتی که امروز خواندم حول و حوش همین بلاتکلیفی ها و برزخ در میدان جنگ بود. در حالیکه سفرۀ زندگی پیش روی هر کسی که نفس می کشد گسترده و پهن است مرگ هم بی سر و صدا نیست و در دلِ این آدم ها غوغایی دارد. ترس دل ها را بی نشاط و روح ها را سنگین می کند. ترس از مرگ! ترس از مردنی بی انتخاب! مکالمه زیر، دلیلی برای این برداشت من است:

« صدایی خوش آهنگ و اندکی به گوشش آشنا می گفت: نه، عزیز دلم. من می گویم اگر می شد که آدم از آنچه بعد از مرگ بر سرش می آید خبر داشته باشد آنوقت دیگر هیچ کس از مرگ نمی ترسید. بله، این حرف را از من قبول کن، عزیز.

صدای دیگری که جوانتر بود به میان حرفش دوید: خوب، بترسی یا نترسی تفاوتی نمی کند. از مرگ نمی شود فرار کرد.

صدای دیگری که مردانه تر بود به میان گفتگوی آنها آمد: ولی ترس به جای خود باقی است! از همه این حرفها گذشته ما آدمهای کله دارِ چیزفهمی هستید. می دانید چرا شما توپچیها این قدر با کمالید و فکرهای بزرگ به کله تان می زند؟ چون هر چه بخواهید می توانید با خودتان بردارید، هم ودکا هم مخلفات پای ودکا!

صاحب صدای کلفت که ظاهرا افسر پیاده بود این را گفت و خندید.

صدای اول که در گوش پرنس آشنا می آمد ادامه داد: بله، ترس را کاری نمی شود کرد. انسان از ناشناخته می ترسد، همین. از ناشناخته! هر قدر هم بگویند که روح بعد از مرگ به آسمان می رود… فایده ندارد. چون همه می دانیم که آسمان ماسمان همه حرف مفت است. آسمان یعنی چه! جو است و تکلیفش هم معلوم است. ص273»

نهم خرداد    1402

تمایل بناپارت به جنگیدن و سرکوب کردن است. قاصدش خبر را به مقصد می رساند. صلحی در کار نیست. جنگ شروع می شود. در حالیکه سربازان روس در این سوی جبهه در برزخ بین جنگ و صلح خستگی در می کنند با اولین گلولۀ توپخانه دشمن با پراکندن دود و گرد و خاکی که به هوا می کند آغاز جنگ اعلام می شود. همین گلوله کافی است که جریانی از احساسات در بدن فرماندهان و سربازان روسی اتفاق بیفتد. قلب های با این فکر که شروع شد، جنگ شروع شد تندتر می تپند و خون بیشتری را در بدن جا به جا می کنند. این گرما هم نشاط می آورد، هم ترس. تولستوی این ها را در دو خط به طرز گویا و زیبایی بیان می کند: «در سیمای یک یک سربازان و افسران این احساس خوانده می شد که : شروع شد. جنگ است. چه هولناک و نشاط انگیز است.»

مردان این میدان قوی و استوارند. حتا اگر در باطن نباشند ظاهرشان را چنین می نَمایند. حالا آنکه مرد این عرصه نیست می تواند در این کارزار سخت اسباب خنده باشد . در این اثنای جنگ، تولستوی طنز کوتاهی را تعریف می کند تا یادمان نرود که اینجا که هستیم هر چند که میدان جنگ است اما آخر دنیا نیست و می شود از ساده دلی کسی که به خیال کنجکاوی در این جا حاضر شده خندید:

«به آتشبار توشین نزدیک می شدند که گلوله توپی پیش پایشان فرود آمد. مرد غیرنظامی با ساده دلی خندان پرسید: این چه بود که افتاد؟

ژرکف گفت: فرانسوی ها دارند نقل و نبات سرمان می ریزند.

مرد غیر نظامی پرسید: پس یعنی تیر اندازی توپخانه شان با این چیزهاست؟ عجب حکایتی است! »

گلوله بعدی قزاق کنار دست مرد ساده لوح را در خون می غلتاند. اما در میدان جنگ این اتفاق ارزش ماندن و وقت تلف کردن ندارد. در میدان جنگ هدف آن روبروست. دشمن است. و آنچه اهمیت دارد جنگیدن و بقاست.

ابزار و ادوات موجود در رمان را با ابزار و تجهیزات امروزی که مقایسه می کنم می بینم نیمی از اختراعات و راحتی های امروزمان از صدقه سر چنین مصیبت ها و جنگهایی است. آنجا که گروهان آتشبارِ توپخانه اعلام می کند که توان ماندن در مقابل دشمن را ندارند و فرمانده مجبور است سواری را برای اطلاع این ناتوانی و اعلام عقب نشینی به موقعیت های بعدی جبهه بفرستد در مقایسه با یک بیسم و رادارهای دقیق نظامی امروزی خود داستان جالبی است برای درک انسان بودنمان و اینکه از کجا به کجا رسیده ایم. با خودم می اندیشم که ای کاش آن محدودیتها را دلیلی برای نجنگیدن و صلح می پنداشتیم نه در ارتقا ابزاری برای کشتار جمعی و فجیعانه. 

دهم خرداد 1402

دو قسمتی که امروز خواندم یعنی قسمت هیجدهم و نوزدهم از بخش دوم در کشاکش میدان نبرد بود. مردان جنگجو اسب ها را زین کرده و شمشیر های بُرنده شان را از غلاف درآورده، غرّان و پرصلابت به صف دشمن می تازند. تولستوی این دو قسمت را بسیار روانشناسانه و حس گرایانه نوشته است. از آهنگ همضربِ “چپ … چپ” پای افراد در صفوف منظم تا خشاخش کشیدن شمشیرها از غلاف تا صدای شُرشُر خون زخمی ها گرفته تمامن راهی برای اتصال خواننده به عمق ماجراست.

در این میدان حالا، خطی کشیده شده بین زندگی و مرگ. عبور از این خط ترس آور است. عبور از این خط، عبور از ناشناخته هاست و تولستوی چقدر خوب این حرف ها را مانند یک روان درمانگر حاذق بیان می کند: «اسوارانی که رستف در آن بود، همین که پا در رکاب نهادند دشمن را پیش رو یافتند و از پیشروی بازایستادند. اینجا نیز، چنانکه روی پل انس، میان اسواران و دشمن هیچ چیز حائل نبود و همان فضای خالیِ هولناک، همان مرز ناشناخته ها و ترس، گفتی خط ممیز زندگی و مرگ، آنها را از هم جدا می کرد. همه این خط را پیش روی خود احساس می کردند و این پرسش که آیا از این خط خواهند گذشت یا نه و چگونه خواهند گذشت در تاب و اضطرابشان می انداخت.»

تولستوی این رمان را می نویسد تا احساس ها که شهروندان قانونی قلمرو وجود ما هستند را به دام کلمات و واژه ها بیندازد و یکبار دیگر به ما فرصت دهد تا با آنها رو در رو بشویم. از این دست صحنه در این دو قسمت بسیار است. مثلن آنجا که رستف خودش را در شرایط سخت و امکان کشته شدن می بیند تولستوی می نویسد: « اینها کی اند؟ چرا می دوند؟ … می خواهند مرا بکشند؟ منی را که همه دوست می دارند؟ عشق مادرش و دلبستگی اعضای خانواده اش و علاقۀ دوستانش را به خود به یاد آورد و قصد دشمن به ریختن خونش به نظرش غیرممکن آمد… ». خواندن این برش از صحنه و یکبار دیگر هم جایی که سلاح ها را تیز و آماده می کردند و از ته دل سینه می دریدند که انسان دیگری با برچسب دشمن را بکشند، این فکر را در من بوجود آورد که آیا وقتی سلاح مان را با اراده و اختیار تیز می کنیم و بالا می بریم تا آدمی دیگر در جبهه مقابل را بکشیم فکر نمی کنیم که او هم در خانۀ قلبش عشق مادر و دلبستگی هایی همچون دلبستگی های ما دارد؟

دوازدهم خرداد 1402

دیروز دو قسمت نوزدهم و بیستم تر بخش دوم را خواندم اما به دلیل فشار کارهای جانبی زندگی برای بارگذاری متن فرصت پیدا نکردم. دو قسمت مورد اشاره آخرین قسمت های بخش دوم و توصیف صحنه های نبرد بود. تولستوی رفتار و حرکات فرماندهان و سرهنگ ها و ارشدان دیگر هنگ را بقدری زیبا توصیف می کند که می شود با علم روانشناسی امروز تیپ های شخصیتی، مشکلات و گره های روانی شان را تشخیص داد. با توصیفاتش از میدان نبرد نظامی بودن را شغلی در معرض خشونت، خشکی و بی احساسی تعریف می کند. آنجا که توشین ارشد آتشبار توپخانه در کشاکش آتش سنگین توپخانه فرانسویان چنان از خود بیخود می شود که با فرمان های پیاپی در پاسخگویی گلوله جواب گلوله ترس هایش را که به خشمی مرگبار تبدیل شده نمی بیند. وقتی شاهد مرگ یا زخمی شدن یکی از افراد گروهش می شود فقط فرصت سرتکان دادنی دارد و محبت و عشق را در این وضعیت صلاح نمی بیند. کاری که ممکن است علاوه بر خطرناک بودنش به دلیلی بر ضعیف بودن روحیه اش تلقی شود. یا وقتی افسر گروهش مدتی قبل بر بدنه نازنین ترین توپش جان باخته او نفهمیده و بعد از مدتی با دیدن خون او بر بدنه توپ می پرسد این خون چیست؟ و افسوس که سرباز همراه با آستین پالتویش بدنه توپ را پاک می کند تا فرمانی اجرا نشده نمانده باشد که موجب عتاب و خطابی شود. این دو فصل پر بود از صحنه بی مهری، بی عشق، تبعیض و تنهایی و ناله و درد زخمی ها. تبعیض در جایی که سربازان در آن سرمای زمستانی روسیه آتشی برای گرم شدن ندارند و گرسنه ان و لبهایشان تشنه قطره ای آب است و در جایی دیگر، در اتاق های غصبی شاهد به نیش کشیدن گوشت و نوشیدن بهترین نوشیدنی ها هستند.

امروز هم بخش سوم را شروع کردم و دو قسمت اولش را خواندم. از میدان جنگ بیرون آمده ایم. در قصرها و خانه های اشرافی حول محور خواسته ها و دغدغه های ثروتمندان دور میزنیم. شخصیت بی احساس و پخمه ای مثل پی یر که از بخت و اقبال به ثروتی هنگفت رسیده مورد توجه اطرافیانی قرار می گیرد که قبلن اصلن قبولش نداشتن. حالا  تمام نقشه ها برای خام کردن او است.  جوانی که خودش را نمی شناسد و از احساساتی مثل شرم، احساس گناه، احساس کافی نبودن در عذاب است. با ساده دلی در میان این جمع رنگارنگ قرار گرفته و همین سادگیش باعث می شود که مهمترین انتخاب زندگی یعنی انتخاب همسر آینده اش به طرز زیرکانه ای بر او تحمیل شود. یاد این موضوع می افتم که می گویند «اگر خودت تصمیم نگیری، دیگران برایت تصمیم خواهند گرفت.» این قسمت توصیف صحنه هایست که باورهای فکری قدیمی بر واقعیت های درون غلبه می کند. 

بیستم خرداد 1402

چند روزی سفر بودم. لپ تاپ را با خودم برده بودم تا رشته نوشتن از هم نگلسد. اما برنامه سفر فشرده و خستگی جسمی من بسیار بود. با این که قسمت هایی از بخش سوم رمان را خواندم اما فرصت نوشتن و انتشار پیش نمی آمد. از بخش سوم قسمت های سوم تا هشتم را خواندم. در این قسمت ها هنوز در دوران آتش بس هستیم که قوای طرفین جنگ در حال تنفس و لشکرآرایی هستند. در این قسمت ها نویسنده هم شرح حالی از اتفاقات خانواده های اشرافی را بیان می کند و هم از ماجرای جوانان به جنگ رفته شان.

تولستوی با شرح ماجرای نامه رسیده از سوی نیکلای رستف به بیان حس و حال پدرانه و مادرانه نسبت به فرزند دلبند و نازپروده شان می پردازد. حسی پر از هیجان و عشق و مهر توام با ترس از دست دادن. ترسی که مگر در معامله با شهامت و افتخار میهن پرستی بتوان بر آن غالب شد. پدر و مادر و سایر اطرافیان بارها و بارها نامه را می خوانند و از لابه لای کلمات به شناخت و کشفیات جدیدشان از فردی که از نوازدی تا آن روز کنارشان بوده می رسند. بیان زیبا حس پدرانه و مادرانه تولستوی مرا به یاد خاطرات خودم در دورانی که برادرم در جبهه بود انداخت. خاطراتی که زیر لایه های ترس از دست دادن هیجان دیدار دوباره و شادی وجود داشت.

 نویسندۀ رمان ماجرای اتفاق افتاده در دو خانواده اشرافی را حول محور ازدواج فرزندانشان است را توصیف می کند. در این ماجرا هم قرار است خانواده ای که چندان هم خوشنام نیست به خواستگاری دختری از خانواده دیگر برود. پسر لاابال به عنوان داماد با هدف کسب ثروت دختر در جامه ای از نیرنگ و ناراستی در مقابل دختری آموزش دیده و فرهیخته اما نازیبا و ساده  قرارمی گیرد. توصیفات تولستوی از این ماجرا و بیان حس های شرم و خجالت دختر و لاابال بودن و بدذاتی پسر بسیار درخشان است. صحنه را به قدری زیبا توصیف می کند که من ِ خواننده دوست دارم  به کمک دختر دل پاک و معصوم بشتابم. دختری که به جای توجه به ظاهر و داشتن تمایلات عادی هم جنسان خودش تحت تعلیم پدری سخت گیر تمام مدت مشغول آموختن و دعا و معنویت بوده است.

تولستوی به بهانه نامه رسیده از سوی نیکلای دوباره ما را به خطوط جنگ می برد. جایی که جایگاه قدرت طلبی جوانان است. جوانانی که به دلیل سن و سال و جنسیت شان در فکر کسب مقام و رتبه هستند. هر لحظه در دریایی متلاطم از خشم و غرور غوطه می خورند و یاد می گیرند که با کمک این احساس ها خودنمایی نموده یا از حق خود درگذشته و با از خودگذشتگی و انعطاف در مسیر رشدشان باشند.

بیست و دوم خرداد 1402

قسمت نهم تا نوزدهم از بخش سوم در جلد اول کتاب را خوانده ام. در این قسمت ها باز هم درگیر صحنه های جنگ هستیم. صحنه هایی که مردان در آن به نمایش قدرت و توانمندی هایشان مشغولند. گاه پر از غرور و پر نخوت و  گاه در مقابل  فردی برتر از خودشان مملو از احساس ضعف و ناتوانی هستند.. تولستوی هم بغضِ شرمشان را توصیف می کند هم گره خشمِ نهفته در گلویشان را.

در این قسمت ها توصیفش از حال و روز نیکلای رستف در زمان دیدار امپراتور زیباست. خود تولستوی هم امپراتور را چنان با وجنات و زیبا و معنوی توصیف می کند که کم از فرشته ندارد. مهم نیست که این فرشته در مقابل انسان های دیگر صف کشیده و با نیت وطن خواهی انسان کشی می کند. به هرحال، او از همه لحاظ زیبا و مهتر است. او از دیدن سرباز هم وطن خودش متاثر می شود اما نمی دانم برای انسانی دیگر به عنوان سرباز جبهه مخالف چه احساسی دارد.در صحنه ای از این میدان جنگ تولستوی می نویسد که در زمان حضور امپراتور درمیدان نبرد سربازی ژنده پوش بی کلاه با سری خونین که بر شکم به زمین افتاده را می بیند. یکی از آجودان هایش به ایست امپراتور از اسب پیاده می شود و زیر بغل سرباز را گرفته و روی برانکارد می گذارد. صدای ناله از سرباز بلند می شود. تولستوی اینجا حرفهای دلش را از زبان امپراتور بیان می کند: «امپراتور که ظاهرا از سرباز رو به مرگ دردمندتر بود گفت: آهسته، آهسته، نمی توانید ملایمتر حرکتش بدهید؟ این را گفت و از آنجا دور شد. رستف چشمان امپراتور را که از اشک پر شده بود دید و شنید که ضمن دور شدن به چار توریژسکی می گفت: جنگ چه بلای زشت و پلیدی است، جنگ چه بلای هولناکی است!»

نیکلای رستف جوان از دیدن امپراتورش در این فاصله کم بسیار خوشحال شده و در دلش احساس عشق نسبت به او پیدا می کند. عشقی که حاضر است جان عزیزش را با تمام خلوص نثارش کند. از این لحظه به بعد تمامن در فکر جان نثاری و در رکاب بودن چنین شخصیتی است. اما افسوس که در قسمت ها بعد دقیقن در زمانی که امپراتور مهربان و جوانش در میدان به بن بست رسیده جنگ تنها مانده، حس حقارت نسبت به چنین شخصیتی والا و شرم از شریک شدن در اندوه چنین فرد بزرگی مانع از آن می شود که در کنارش قرار گرفته و همدرد لحظه های تنهایی و شکستش شود. با خودم فکر کردم که چقدر این صحنه برای همه ما تکرار شده است. وقت هایی که درد رتبه بندی مانع حضور همدلانه مان با افراد بالاتر و یا حتا پایین تر از خودمان شده است. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *