کافکا در کرانه؛ معرفی کتاب

اگر دو سه سال پیش رمان کافکا در کرانه  را می خواندم، نمی دانم چه برداشتی از آن می داشتم. نمی دانم اصلن آن را می فهمیدم یا نه. رمان کافکا در کرانه را اردیبهشت ماه سال 1401 خریدم. خیلی تعریفش را شنیده بودم. در آن زمان، کتاب های زیادی توی صف خواندن داشتم. پس، خریدنش دلیل بر خواندنش نبود. توی صف که قرارش دادم با خودم گفتم: « ببینم کی نوبتش می رسد.» می دانستم موقع اش که برسد دستم یکراست به سمتش دراز می شود و انتخابش می کند. بعد از تعطیلات عید امسال اولین کتاب انتخابی ام کافکا در کرانه بود. رمانی بلند. چیزی درباره اش نمی دانستم جز اینکه یکی از بهترین رمان های موراکامی است. این دومین کتابی است که از موراکامی می خوانم. وقتی کتاب “از دو که حرف میزنم …” را خواندم حس کردم که به سبک این نویسنده علاقه دارم. خب، اینطور شد که گزینه بعدی اش را هم انتخاب کردم. قبل از مطالعۀ کتاب دقایقی به آزاد نویسی پرداختم و با خودم در مورد کتابی که قرار است بخوانم به حرف زدن پرداختم. سوالاتی از خودم پرسیدم تا در پایان کتاب با خواندن این متن بدانم که چقدر تغییر کرده ام. من هم حس می کنم بعد از خواندن هر کتاب، دیگر آن آدم قبلی نیستم گویی که ذره ذرۀ دانش و خرد نهفته در کتاب درون من هم جاری شده است.

درباره کتاب و نویسنده:

کافکا در کرانه رمانی است از نویسنده ژاپنی، “هاروکی موراکامی” که در سال ۲۰۰۲  منتشر می شود. این کتاب در سال ۲۰۰۵ به انگلیسی و در سال ۱۳۸۶ به فارسی منتشر شده است. از این کتاب، دو ترجمه فارسی به طور همزمان در سال ۱۳۸۶ منتشر شدند. ترجمه گیتا گرکانی توسط انتشارات نگاه با نام “کافکا در ساحل” و دیگری ترجمۀ مهدی غبرائی توسط انتشارات نیلوفر با نام “کافکا در کرانه” به چاپ رسیده‌اند.

طرح داستان رمان:

رمان کافکا در کرانه دو خط یا محور داستانی مجزا اما مرتبط با هم دارد. روایت داستان مدام بین این دو خط داستان که زمان اتفاق افتادنشان پس و پیش است اتفاق می افتد. کل رمان دارای چهل و نه قسمت است. در شماره های فرد داستان اتفاقاتی که برای پسر پانزده ساله می افتد را با ضمیر اول شخص می گوید. در شماره های زوج روایت دیگر رمان با ضمیر سوم شخص و از زبان دانای کل و بیان اتفاقاتی است که برای ناکاتا می افتد که به نوعی مرتبط با داستان پسر پانزده ساله است.

 پسر پانزده ساله که قهرمان رمان است به دلیل علاقه اش به کتابهای “فرانتس کافکا” نام کافکا را برای خود برگزیده و با این نام داستان را پیش می برد. دقیقن در روز تولد پانزده سالگی اش تصمیم می گیرد که از خانه فرار کند. دلیل این گریختن هم سردرگمی است که از ناپدید شدن مادر و خواهرش در سن چهار سالگی با آن مواجه شده است. زندگی با پدر سخت گیر، بی مهر و بی توجه را پس می زند و به امید پیدا کردن مادر و خواهرش و فرار از شرایط سخت زندگی با چنین پدری به مکانی دور که قبلن هرگز در آن نبوده به نام تاکاماتسو می رود. شروع رمان گزیده جالبی از وضعیت گذشته پسر در اختیار خواننده قرار می دهد. با مقداری پول و وسیله ضروری که از کشوی میز پدرش بر می دارد راهی این سفر می شود. در تاکاماتسو وارد کتابخانه ای خصوصی می شود و از همین جا سرنوشت و مسیر جدید زندگی اش رقم می خورد.

از سوی دیگر در خط دوم داستان شخصیتی به نام ناکاتا قدم به قدم تا پایان فرایند روایت خط اول داستان وارد ماجراهایی می شود که به نوعی به فهم روایت خط اول داستان کمک می کند. شخصیت ناکاتا از طریق پیگیری قانونی یک واقعه عجیب در جایی به نام کاسه برنج آغاز و طی قسمت های مختلف در شماره های زوج رمان برای خواننده تشریح می شود. تقریبا کلید اتصال دو محور داستان به هم این شخصیت است و با وجود پر راز و رمز بودنش خواننده را به ادامه خواندن تشویق می کند.

شخصیت های رمان

شخصیت ها مهم و تاثیر گذار در رمان عبارتند از: پسر زاغی نام، کافکا، ساکورا، اوشیما، ناکاتا، میس سائه کی، جانی واکر، هوشینو، سرهنگ ساندرز، مرد صاحب کافه، دو سرباز مدخل در جنگل، سادا، هاگیتا مرد راننده ای که ناکاتا را در قسمتی از مسیر همراهی می کند. و البته شخصیت های سیاه لشکر و حاشیه ای هم دارد مثل دو دختری که کمکش کردند سوار اتوبوس بشود، صاحب گربه گمشده و…

نکته ای که در خصوص شخصیت های رمان برای من جالب بود انتخاب هوشمندانه نامشان توسط نویسنده وارتباط خصوصیتی وذاتی شان با برخی اسطوره ها بود. البته که در جریان خواندن کتاب من آنقدر مشتاق دانستن ادامه ماجرا بودم که این نکته را اصلن نمی دیدم. اما زمانی که رمان تمام شد و نفس راحتی کشیدم به این فکر افتادم که نام شخصیت ها چه چیزی را در خود دارد. کلید این کنجکاویم در دو جا زده شد: یکی سرهنگ ساندرز که مدام همراه با نام سرهنگ آمریکایی مبدع مرغ کنتاکی تکرار می شد و دیگری انتخاب ناکاتا برای چنان شخصیت ساده، گنگ اما موثر. من معنی تمام نام ها را جستجو کردم و از نتایجی که بدست آوردم و ارتباطی که با موضوع رمان از این جستجوی پیدا کردم لذت بردم. ترجیح می دهم به جهت حفظ جریان کلی رمان و اسپویل نشدن آن چنین کنجکاوی را به خود خوانده عزیز محول کنم و اینجا چیزی بیش از این ننویسم.

برداشت من از رمان

جمله اولی که با آن، این مقاله را شروع کردم اینجا خیلی به دردم می خورد. می توانم بگویم آنچه که من در این برهه زمانی از رمان برداشت کردم می تواند بسیار متفاوت از دو سه سال قبلم باشد. چون من در دو سه سال گذشته مطالعاتی در زمینه روانشناسی، خودشناسی و اسطوره شناسی داشته ام که قبلن درباره یشان اطلاعاتی نداشتم. معتقدم – البته که این نظر شخصی من است و یک اصل و واقعیت نیست- این رمان بر پایه اطلاعات عمیق روانشناسی یونگ و اسطوره های کهن الگویی و حتا دنیاهای موازی یا تناسخ نوشته شده است. ذکر این نکته را از این جهت لازم می دانم که خواننده بدون اطلاع از این نوع مضامین و مفاهیم راه را به خطا رفته و مغز رمان را دریافت نمی کند. رمان، داستان رسیدن به فردیت و شناخت از خود است و کسی که این هسته مرکزی را درک نکند در درک رفتار شخصیت هایی مثل میس سائه کی و ساکورا و جانی واکر و سرهنگ ساندرز به اشتباه افتاده و گاهن یا بد آموزی می شود یا دلزدگی پیش می آید. پس، با این نکته که رمان با بیان واضحی از اسطوره یا عقده ادیپ می خواهد فرد دچار تنش و عقده را به راه درمان و علاج بکشاند شروع می شود. در نهایت، کافکا، قهرمان رمان در جایی که با خود درونیش به صلح می رسد به همان جای اول یعنی خانه پدریش برمی­گردد. فاصله خروج از خانه پدر در نقش یک محصل فراری تا برگشت به خانه به عنوان یک قهرمان سفر کرده و به شناخت رسیده با بازیگری شخصیت هایی ادامه می یابد که همگی در درون خود فرد هستند و این را من از معنی اسم  شخصیت ها برداشت کردم. در کل به نظر من رمان کافکا در کرانه داستان سفر قهرمانی یک انسان است که بسیار استادانه و پخته و بسیار ظریف تعریف شده است. من این وجه از روش کار نویسنده را بسیار بسیار ستودم و بارها در دل و از طریق زبانم تحسینش کردم. در این رمان بخشی از ماجراها به موضوع ” سنگ مدخل” ربط داده شده است. راستش برداشت من در مورد این ابتکار نویسنده موضوع آشنای کارما است. تا پایان رمان ذهنم درگیر این موضوع بود و بطور ناگهانی و از به هم ربط دادن برخی نکات برداشت “کارما” را مناسب دیدم. با این حال، بسیار مشتاقم اگر دوستانی از این موضوع اطلاعی دارند و در صورت خطا بودن برداشتم می توانند مرا اصلاح کنند سپاسگزار هم خواهم بود. 

کنجکاوی های من

در فصل های اولیه رمان جایی که کافکا با پسر زاغی نام -که در واقع خود درونی کافکاست؛ یعنی آن بخش خردمند درونش است- حرف میزند از حکایت آبگیر و سه ماهی نکات ظریفی می گویند که برای من قابل فهم نبود. در گوگل سرچ کردم و به این داستان از مولانا برخوردم. با خواندن این حکایت دیدم که موضوع سفر کافکا و فرارش از خانه برایم واضح تر شد. حکایت را به طور خلاصه در اینجا طرح می کنم. اگر مشتاق بودید اصل آن را بکاوید و بخوانید.

روزی سه تا ماهیگیر به کنار یک آبگیر که سه تا ماهی در آن زندگی می کنند می رسند. یکی از ماهی ها که عاقل تر است از این حضور احساس خطر می کند و با شناختی که از دو تا دوست دیگرش دارد فکر می کند گفتن ماجرا به آنها جز تلف کردن وقت و نزدیک شدن به خطر فایده ای ندارد. از اینرو، بی خبر برکه را ترک می کند و می رود. ماهی دیگر که نیمه عاقل است از ترک بی خبر دوستش احساس خطر می کند و با خودش فکر می کند که حتمن خبری بوده و بهتر است جان خود را نجات بدهد. ماهی نیمه عاقل خودش را به مردن میزند و بدن سبک و بی جان مانندش روی آب می آید. ماهیگیران به راحتی او را صید می کنند و در خاک می غلتاند تا حلال شود. ماهی سوم هم که عقلی نداشت و خطر را حس نکرد توسط ماهیگیران به دام افتاد و بر آتش طمع آنها بریان می شود.

در مورد سرهنگ ساندرز هم کنجکاو شدم. از این جهت که موراکامی از فرهنگی شرقی با نگاهی چندش آور و دوست نداشتنی به این شخصیت نگاه می کند. در گوگل سرچ کردم. تصویری که مدام در رمان برای این شخصی بازگو می شود را جلوی چشمم گذاشت. پیرمردی باعینک قاب مشکی و ریش بزی؛ دلالی که هوشینو را به بخش مهمی از ماجرای رمان نزدیک می کند. اما، با وجود کمک بزرگش نمی دانم چرا حس خوبی در خواننده ایجاد نمی کند. 

 در وهله دوم فهمیدم که این تصویر منفی از ساندرز بی تاثیر از تبلیغات شرکت کی اف سی برای حمایت از خوردن گوشت انسان نیست. ماجرایی که عکس زیر از آن سخن می گوید و البته برای خودش ماجرایی دارد که علاقه مندان می توانند جستجو و مطالعه کنند. 

دو سطر آخر فصل 48 رمان در من این کنجکاوی را برانگیخت که بدانم چرا نویسنده از این واژه ها استفاده کرده است. عین دو سطر این بود: «به سپیده دمی که افق شرق را روشن می کرد زل زد و گفت: ” آقایان، وقت آن است که آتش خود را بیفروزیم!». باز هم دست به دامان گوگل شدم تا با این واژه های برایم حرف بزند. در میان نتایجی که بالا آمد، این شعر از هوشگ ابتهاج برایم معنی داشت. حس کردم آخر رمان را با این شعر بهتر می فهمم.

شعر : زندان شب یلدا

شاعر : هوشنگ ابتهاج

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزیم

وین آتش سوزان را با صبح برانگیزیم

گر سوختنم باید ، افروختنم باید

ای عشق بزن در من، کز شعله بیفروزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پُر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

چون گریه گلو گیرد ، از ابر فرو بارم

چون خشم رُخ افروزد ، در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم .

در انتهای این مقاله قسمتی هایی از رمان که برای من جالب بودند را ذکر می کنم. نویسنده در این بخش های انتخابی من پیام ها، نگرش سیاسی و آموزه های اجتماعی و فرهنگی و حتا خط مشی فکری و نظام باور خودش را افشا می کند.

ص254 . آقای هاگتیا مردی راننده ای که به ناکاتا کمک کرد:

  • آره ، گمانم. هر چند فرماندارها معمولا سگ دستاموز سرمایه داری هستند.

ص 335. دختری که به این اتاق می آید، بی برو برگرد جای سنگ مدخل را پیدا کرده است. درست همان طور که در پانزده سالگی بود، در دنیای دیگری است و شب ها به دیدار این اتاق می آید. با لباس آبی به تماشای کافکا در کرانه می آید.

ص361. هگل عقیده داشت که انسان فقط از خویشتن و عین همچون دو هستی جداگانه آگاهی ندارد، بلکه با فرافکنی خویشتن از طریق اندیشیدن به عین می تواند آزادانه به فهم ژرف تری از خویشتن دست یابد. تمام این روند، خودآگاهی را بنیاد نهاد.

ص362 . سرهنگ ساندرز با زبانش تقه ای درآورد و گفت: «هنوز هم نفهمیدی، نه؟ داریم اینجا از یک مکاشفه حرف می زنیم. مکاشفه از مرز روزمره می پرد. زندگی بدون مکاشفه اصلن زندگی نیست. آنچه احتیاج داری حرکت از عقل مشاهده گر به عقلی است که عمل می کند. مرحله حساس همین است.»

ص393. اما ورای هر یک از آن اجزای واقعی رویاها وجود دارند. و همه در رویا به سر می برند.

آقای هوشینو؟

«بله»

«قضیه فقط این نیست که خنگم. ناکاتا از درون خالی است. سرآخراین را فهمیدم ناکاتا مثل کتابخانه ای است بی کتاب. همیشه که اینجوری نبود. زمانی کتاب هم داشتم. از زمان دوری که یادم نمی آمد، ولی حالا می آید. مثل همه یک آدم عادی بودم. اما اتفاقی افتاد و من مثل ظرفی شدم که چیزی تویش نیست.»

«آره، اما اگر اینجور نگاه کنی، همه ما کم و بیش خالی هستیم، قبول نداری؟ غذا می خوری، تخلیه می کنی، کارِ گندت را انجام میدهی تا حقوق مرده شور برده ات را بگیری و اگر شانس بیاری گاهی با یکی می خوابی. دیگر چه می ماند؟ با این حال می دانی، چیزهای جالبی در زندگی اتفاق می افتد- مثل حالا برای ما. به علتش اطمینان ندارم. پدر بزرگم می گفت اوضاع هیچ وقت مطابق میل تو پیش نمی رود، اما همین زندگی را جالب می کند و به آن معنا می دهد. اگر چونیچی دراگونز در هر مسابقه ای برنده شود، کی رغبتی به تماشای بیسبال دارد؟» این قسمت، کتاب هنر نامطمئن بودن نوشتۀ دنیس مریت جونز؛ ترجمه فرناز فرود را به یادم انداخت.

ص 412. آره. خودم هم ترجیح می دهم آزاد نباشم. ژان ژاک روسو می گوید تمدن از وقتی شروع شد که مردم نرده ها را ساختند. نظری بسیار هوشمندانه درست هم هست- همۀ تمدن محصول فقدان آزادی است که دورش نرده کشیده اند.     

ص414. کسی قصد کمک به من را ندارد. دست کم تا حالا که نداشته. پس باید دست تنها کاری را پیش ببرم. باید قوی تر شوم – مثل زاغیِ سرگردان به همین دلیل نام کافکا را روی خودم گذاشتم. معنی کافکا در زبان چک هم همین است، می دانید که – زاغی.

ص439. گفتگوی کافکا با اوشیما                 

به ملایمت دست روی دستم می گذارد. «خیلی چیزها هست که تقصیر تو نیست. یا تقصی من. یا تقصیر پیش گویی ها هم نیست، یا نفرین ها یا DNA، یا پوچی. تقصیر ساختارگرایی یا سومین انقلاب صنعتی هم نیست. همه می میریم و ناپدید می شویم. ولی علتش اینست که نظامِ خود دنیا را بر پایۀ ویرانی و فقدان گذاشته اند. زندگی ما سایه ای از این اصل راهنماست.»  می گویند رمان های موراکامی بر پایه درون مایه فقدان است. این جمله هم به نظر من باور و نظام فکری نویسنده رو داره نشون میده یعنی همون فقدان.

ص440. اوشیما جواب داد: «فقط گوشهایت را تیز کن، کافکا. فقط گوش بده. تصور کن یک صدفی.»

این جمله منو یاد کتاب خوب گوش نمیدهی نمی دانی چه چیزی را از دست می دهی می اندازد. با این کتاب بود که به معجزه گوش ها پی بردم.

ص459 .  «عشق همین جور است، کافکا. تو کسی هستی که این احساس معرکه را داری، ولی وقتی در تاریکی سرگشته ای باید تنها از عهده اش بربیایی. تن و جانت باید آن را تاب بیاورد. خودت تنهای تنها.»

ص460 . دنیای دیگری هست که موازی دنیای ماست و تا حدی قادری در آن قدم بگذاری و ایمن برگردی. تا وقتی که مراقب باشی. اما از یک حدی جلوتر بروی، راهت را گم می کنی. برای خودش هزارتوست. می دانی نظریه هزار تو اولین بار از کجا آمد؟

سری بالا می اندازم.

«از بین النهرین باستان آمده. آنها دل و رودۀ جانوران را بیرون می کشیدند- به نظرم گاهی هم دل و رودۀ آدمیزاد را- و از شکل آن برای پیشگویی آینده استفاده می کردند. اَشکال پیچیدۀ روده ها مورد تحسینشان بود. بنابراین نمونۀ نوعی هزار تو به عبارتی روده است. یعنی که اصل هزار تو در درون توست. و همین ارتباط دو جانبه ای با هزار توی بیرونی دارد.»

می گویم:« یک استعارۀ دیگر»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *