قدش به پنجاه سانت هم نمی رسد. با لباس های کوچولویی که به تن دارد به عروسک روح داری می ماند که جان گرفته و بین مردم آمد و شد می کند. جثۀ کوچکش را به ستون ایستگاه تکیه داده و رگال گردانش در کنار اوست. قد رگال گردان از قد خودش کمی بلندتر است اما انگار برایش مهم نیست. تابلوی عبور و مرور قطارها نشان می دهد که قطاری که قرار است بیاید سه چهار ایستگاه با ما فاصله دارد. فرصت را غنیمت می شمرم و جلو می روم.
- سلام خانم.
+ سلام
- (به صورت کوچکش که زیر سایبان شالش گم شده چشم می دوزم و می پرسم) برای فروش کالا در مترو باید از کسی یا جایی مجوز بگیریم؟
+ نه، نه. از کی؟
- نمیدونم همین طور می پرسم. چون احساس می کنم کارتون خیلی منسجمه و انگار توسط سازمان یا یه همچین چیزی هماهنگ میشین…
+ نه بابا. کدوم سازمان. کی هست که هماهنگ کنه. میخوای فروش رو شروع کنی؟
- (سئوال در برابر سوال. نمی دانم چه بگویم. مکث.) بله.
+ قبلن جایی سابقه داشتین؟ کارمندی یا جایی دیگه کار کردین؟
- (گیر افتاده ام. چه بگویم که او رَم نکند از حضور کنجکاو من.) نه.
+ خب، اشکال نداره. بازم می تونی تجربه کسب کنی.
- کار سختیه؟
+ اولش بله. حتا خجالت هم می کشی. اما یواش یواش راه می افتی. هر کاری سختی خودش را دارد. اینم سختی های خودش را دارد. گاهی خیلی خسته میشه. اما خوبیش اینه که هر وقت بخوایی میایی سرِ کار. درآمدت هم به روز دستت می رسه. نمی خواد منتظر بشی بعد یه ماه کم و زیاد بهت بدن. گشنه بمونی یا مهمون بیاد و بری قرض بگیری. کاری هم داشتی اختیارت دست خودته که سر کار باشی یا نه….
- شما قبلن سابقه کار دیگه ای داشتین؟
+ بله. توی یه خیاطی کار می کردم که خیلی هم آزارم می داد. تصمیم گرفتم که بیام بیرون.
- (من توی فکر خودم هستم. سه چهار سال گذشته محیط کارم آزارم داده ولی شهامت خروج نداشتم. یاد تعهد هر روز صبحم می افتم: متعهد میشم به راستی؛ در مورد هر چیز، برای هر کس و در هر جا و حتا با خودم. عرق نامریی شرم روی پیشانیم می لغزد. ) می خوام بگم که من اون سوال اولتون رو درست جواب ندادم. من کارمند هستم و در مورد دستفروشان توی مترو که هر روز باهاشون برخورد دارم، کنجکاو شدم. می خواستم بدونم چقدر کار سختیه البته در مقابل کار خودم …
+ (ذره ای خم به ابرویش نیامد و نسبت به شاغل بودنم حساس نشد) گفت: خب، مهم نیست چکار داری می کنی. اگر تصمیم گرفتی بیایی مترو فروش کنی به چند تا چیز توجه کن. اول اینکه حسادت نکن. همکارِ فروشنده کالای تو زیاد خواهد بود، اما تو بدون که روزی تو دست خداست. با حسادت روزیت کم میشه. سعی نکن برای بهتری خودت دیگری رو خراب کنی. اینجا هر کسی جای خودش رو داره. بدون که کارِ سختیه و گاهی روزها واقعا می بُری از اینکه فروش نداشتی و خسته ای. این شرایط رو تحمل کن و کارت رو پیگیر باش.
- (صدای هولناک هوا و سکوت درون تونل که از خشم پر هیاهوی قطار پاره پوره میشد به گوشم رسید.) قطار اومد….
+ نزدیک در واگن با متانت خاص خودش مثل عروسکی نازک اندام اما با چهره بزرگ شده در گذر زمان ایستاده بود.
- (به چیزی که از ذهنم گذشت عمل کردم.) خانم اون …
+ به سمتم آمد. کدوم رو خانم …
- این ابر ظرف شویی چنده؟
+ ده هزار تومن.
- یکی لطفا بده. اسکناس سبز و نویی را به دستان بزرگتر از قدش دادم.
و خرید پشت خرید بود. خانمی دو تا عروسک کاموایی دست بافت خرید. خانمی دیگر دو تا دستمال نظافت ساخت کشور دوست نمای مان چین را خرید. خانمی دیگر هم … من با چشم هایم روزی رسان پشت این صحنه حاضر می دیدم. برایش خوشحال بودم. حس کردم نسبت به دستفروشان مترو چیزی در من تغییر کرده. طول کشید تا فهمیدم آن چیز یخِ قلبم بوده است.