غلت زد، روی دنده ی راست خوابید. همین کافی بود تا نیمه هوشیار شود. صدای پچ پچی به گوشش رسید. ناخودآگاه گوش هایش تیز شد. زنش بود که داشت با کسی حرف می زد. با کی؟ چرا این موقع شب؟ خوب گوش کرد. زن انگار گریه هم می کرد. مرد خواست بلند شود و به طرف او برود، اما نیرویی او را به زمین میخ کرد. با این اوضاع، گوشش تیز تر شده بود. آخرین چیزی که شنید را نمی توانست باور کند. زن با ناله گفته بود: کاش مثل گذشته دردم دردِ بچه دار نشدنش بود؛ نمی توانم بپذیرم که بزودی خواهد مُرد و من تنها می شوم…