به چهره ها که نگاه می کنم می فهمم که چه حالی دارند و حتا تا حدودی می توانم در مورد گذشته و آینده شان حرف بزنم. آن زن با چشم های پر روحش با آدم حرف میزند. این یکی لحظه لحظه ی غم زندگیش در آینه چشمانش پیداست. با خودم می گویم راستی که چشم ها بهتر از هر زبانی گویا هستند. اما ما آدم های این دوره و زمانه دزدیدن نگاه از هم را خوب یاد گرفته ایم. گاهی حتا به آدم های اطرافمان هم نگاهی نمی کنیم.
هر روز در این مکان و با انبوهی از آدم های متفاوت خودم را مشغول کار چهره شناسی و شخصیت شناسی می کنم. در اینجا که هستم جای یک نفر همیشه کنارم خالی است. با خودم می گویم راستی داستایوفسکی قطار مترو که نداشت ولی مهارت بسیاری خوبی در این کار داشت. کاش الان اینجا بود و به من می گفت آن زن، بله منظورم همان زنی است که نمی تواند غرور و نخوت را از روی صورتش کنار بزند را برایم تشریح کند. جای داستایوفسکی اینجا خالیست….