از پشت سر خود صدای محکم و خشنی شنید. صدایی مردانه و عصبانی.
-اینجا چه کار می کنی؟
به سرعت برگشت. مدیر مدرسه را درست در کنار قفسه ی پرونده ها دید. هاج و واج به او نگاه کرد. نزدیک بود غش کند. با خودش گفت: چه؟ این که گفته بودند، مرده. اما، حالا مدیر مثل غولی خشمگین جلویش سبز شده بود. دست و پایش می لرزید. مِن و مِن کنان گفت: برای بردن پرونده ای آمده ام. نمرات آن سالم خوب نبودند، می خواهم گم و گورشان کنم. در ضمن عکسی از کودکی ام ندارم می خواهم عکسی از روی پرونده ام ببرم.
مدیر با عصبانیت فریاد زد:
-به چه حقی؟
باز هم ترسید. پریشان تر از قبل گفت: حالا که زلزله همه چیز را خراب کرده. پرونده ها هم همین جوری دارند گم و گور می شوند. حالا من هم عکسی از آنها ببرم، به کجا بر می خورد؟
مدیر دستش را بالا برد تا سیلی آبداری به صورتش بزند که مرد جوان از خواب پرید.