داستانک؛ پازل زندگی

وقتی شنیدم قرار است بمیرد تصمیم گرفتم در نگرشم نسبت به او و زندگی بازنگری کنم. حالا رابطه من با او بخشی از پازل زندگی او بود.  او در انتهای جاده ی زندگی اش، قرار بود که توقف کند و برای همیشه این کره خاکی را بگذارد و برود. 

نمی خواستم به حالش دلسوزی کنم.

نمی خواستم با او وارد بازی ظالم و مظلوم بشوم.

نمی خواستم برایش فداکاری کنم.  می دانستم که دیگر هیچ فداکاری برایش کارگر نیست.

فقط می خواستم با “سلامی” پازل زندگی اش را کامل کنم. 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *