وقتی آمد بغل دستم نشست یه حس عجیبی اومد سراغم. انگار ترسیده باشم. مثل یه کوه سنگین آوار شد روی وجودم. گفتم چه خبر؟
سرش را لابلای دستاش گرفت و با صدای آرام گفت: بالاخره کشتنش.
من که از این خبر شوکه شده بودم از جا جهیدم و گفتم: کُشتنش؟! به همین راحتی؟
گفت: نه، خیلی هم راحت نبود. سالها بود که چنگال شان را روی گلویش می فشردند.
گفتم: حالا، مرده؟
گفت: نه. تازه زنده شده. مردن ماله شبه. او روز بود. روز هرگز نمی میرد.