داستانک؛ شکوهِ کوه

آن­ روز صبح، خورشید از همان سمت همیشگی ­اش طلوع کرد. آسمان آبی و هوا مثل همه­ ی اردیبهشت­ های عمرم مطبوع بود. هیجدهم اردیبهشت بود و من روز بیست و سوم امتحان سرنوشت ­سازی داشتم. خونه موندم تا درس­ های باقی مونده رو تموم کنم. پدر تنها کسی بود که قدر این شگفتی اردیبهشتی را در کوهها می­ دانست. از اینکه همراهش نرفته بودم ناراحت بودم، اما موضوع اون امتحان هم برام مهم بود.

حواس پرتی اون روزم حین درس خوندن شده بود همین کوه و کوهنوردی. تصور می ­کردم که الان پدرم با رفقاش در حال درنوردیدن تپه ها و صخره های کوچک و بزرگ هستند و به سوی قله پیش میرن. و من کجام؟!

حرفهای پدرم به یادم می­ آمد که همیشه می­ گفت: شکوه و جلال کوه هر انسانی را تسخیر می­ کنه. می­ گفت: انسان­ها در کوه انسان ­تر می­ شوند. من می­ دانستم که پدرم عاشق کوه است و الان سرشار از این عشق در خودش غرق شده است. مدام بین موضوع کتاب و حرف های پدرم رفت و آمد می­ کردم.

تلفن زنگ زد. مادرم آن را جواب داد.

+الو، بفرمایید

-سلام مهری جان. حالت چطوره؟

یادش اومد که باید رعایت حال منو بکنه. با حالتی از پچ پچ جواب عمه مهری را داد. احساس کردم برای ناهار دعوت­ مان کرده و مادر دعوتش را نپذیرفت. مادرم می ­دانست که من امتحان دارم و جایی نمی­رم.

من دوباره در متن کتابم محو شدم. موضوع  سخت و کسل کننده­ ی آناتومی بدن بود و چه خوب بود اگر پدر خانه بود و از او سوالاتم را می­ پرسیدم. حالا که نبود، خودم باید تلاش می ­کردم و می­ خواندم­ شان.

صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. تصمیم گرفتم که به مادر بگویم تلفن را از پریز بکشد. منتظر شدم تا این مکالمه­ اش تمام شود.

+الو، بفرمایید

-سلام خانم دکتر. صبح تون بخیر

+صبح شما هم بخیر. حالتون چطوره؟

-(صدایی لرزان و پراندوه) اوم .اوم. خدا رو…

احساس می کردم جملاتش تموم نمی ­شود و صدای هراسان مادرم به گوشم رسید که گفت:

+دکتر حسینی، خیرِ انشاءالله. چرا ناراحتین؟

-خیر! چطور بگم؟!  قلب آقای دکتر لبریز از این همه شکوه و عشق آرام گرفته است؛ لطفا بیایید بیمارستانِ …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *