اگر درخت بودی، دوست داشتی کدام درخت باشی؟

درخت ها به دلیل نقشی که در چرخه حیات دارند از نظر ما انسان ها بسیار با اهمیت هستند. ذهن هوشیارانسان ها با دیدن این موجود در هستی، آن را به عنوان نماد حالت یا روش خاصی برای بودن خود تداعی کرده است. حافظ در اشعارش درخت را به مفهوم صلح و دوستی دانسسته است.  سهراب سپهری درخت را نماد رشد و بالندگی به سوی نور و روشنایی به کار برده  است. سکون و سکوت درختان نیز به عنوان نمادی از پذیرش کامل و بودن متواضعانه در مقابل یکتای عالم و اطاعت محض تعبیر شده است.

از من پرسیده اند که اگر درخت بودی، دوست داشتی کدام درخت باشی؟ سوال به ظاهر ساده ای که جوابش تماما به درون ما بستگی دارد. سوالی که پاسخش بخش بزرگی از سوال خودشناسانه ی “من کیستم” است. قبلا به این سوال اینطور فکر نمی کردم اما الان می دانم که من با این سوال به درونم وصل می شوم. خاطره ای به یادم آمده که می خواهم با بازگو کردن آن جواب سوال را بدهم.

سال اولی که دانشگاه قبول شده بودم؛ به عنوان ترم اولی ها ما را به یک اردوی سه روزه بردند. محل اردو در حصارک کرج بود.اون روزها من هیجده سال بیشتر نداشتم. در یکی از اون سه روزِ اردو، یک روز که توی اون فضای سر سبز و پردرخت مشغول پیاده روی بودیم به درختی برخوردم که پای اون درخت میخ شده و مجذوبش شدم. نه اینکه اولین بار باشه از این نوع درخت ها دیده باشم. این درخت را بارها دیده بودم، ولی این بار جور دیگری دوستش داشتم. فکر می کنم از همان موقع عشق و شوق به بودن چنین درختی در وجودم جوانه زد و رشد کرد. بید مجنونی تنومند و زیبا که سایه گسترده و موهای افشانش در باد پاییزی آن روزها چه موج ها که بر دلم زد. پیش روی آن درخت، نمی دانم یاد کدام شعر افتادم که با دیدن آن منظره آن را زیر لب خواندم. حس کردم شاعری هستم که با تواضع و فروتنی در آنجا ایستاده  است.

خیلی وقت ها، تا صحبت از درخت به میان می آید، بیشتر ذهن ها به سمت درخت های ثمردار و میوه ده می رود. درخت سیب، درخت پرتقال، درخت انگور و … می دانم که  من عاشق تمام میوه ها هستم اما نمی دانم چرا اشتیاق بودنی مانند چنین درخت هایی در وجودم نیست. در میان درختان بی ثمر هم درختانی وجود دارند که بسیار زبانزد بوده و از وصف والای قامت و ویژگی های آنچنانی شان ادبیات ما پر است. مثلن درخت سرو. مثلن حافظ می گوید:

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

یا

پیش رفتار تو پا  برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

اما اشعار بید مجنون هم کم نیستند و این درخت هم به سبب ظاهرش بسیار مورد توجه بوده است. مثلن شعری از صائب تبریزی در این زمینه که گفته:

هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن

می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن

یا از همین شاعر گرانقدر بیت دیگری که می گوید:

جدایی نیست حسن و عشق را یک مو ز یکدیگر

به جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کن

پس، جواب من به سوال مطرح شده اینست که من دوست دارم بید مجنون باشم. سربه زیر و عاشق. سایه دار و پرهیاهو. راست قامت به نشانه ی اطاعت بایستم و در فضای عاشقی و دلدادگی رها باشم.  شاخه های افشانم نشانه رهایی و آزادگی ام باشد. با رشته گیسوان بلند و رهایم که متواضعانه رو به پایین افتاده اند به رهگذران فروتنی و عاشقی را با هم بدهم. ریشه ام در خاک باعث ثبات  شود و من در زمین آرام بگیرم. من با وجودم به آنهایی که در کنارم قرار می گیرند یادآوری کنم که توقع کم یعنی دلدادگی. عاشقی یعنی ارادت و به صلح رسیدن با خود و دیگران.

دوست دارم مثل بید مجنون واژه غزل های عاشقانه ای باشم که برای سیری روح انسان ها عشق تولید می کنم.من یک بید مجنون هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *