امروز یک روز تعطیل است. روزهای تعطیل یعنی روزهایی که از صبح زود مجبور نیستم در محیط کارم حاضر باشم را به کارهای تفننی اختصاص می دهم. پختن نان خانگی کاری است که امروز برایش برنامه ریزی کرده ام. از شانس خوب مقداری آرد محلی تمیز و عالی در یخچال دارم. فرق این آرد با آردی که از نانوایی های سنگکی می خرم این است که الکش که می کنی مشتی سبوس واقعی ته الک می ماند. این در حالی است که آرد نانوایی تا ته از الک رد می شود و به تو می فهماند که سبوسی در کار نیست. احساس می کنم خوشحالم. از چی؟ از دیدن یک چیز واقعی. آرد سبوس داری که وقتی آب رویش می ریزی بوی آرد بودنش مستت می کند. نمک، شکر و مایه خمیر را با ترازو اندازه می گیرم و به آرد اضافه می کنم. خیلی حواسم به اندازه ها هست. آخر دفعه قبل انگار کمی مقدار خمیر مایه را زیاد گرفته بودم، خمیرم که خوب ور نیامد بماند؛ نانم هم سفت و سنگی شده بود. در حال اندازه گیری و مخلوط کردن بودم که چیزی در ذهنم جرقه زد. زندگی هم همین طور است. اندازه ها را که نگه نداری یا شل می شوی یا خیلی سفت. بعد در حالی که آب را آرام آرام به مخلوط آرد و نمک و… اضافه می کردم، با قدرت زور و بازویم خمیر را ورز می دادم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم که من در زندگی کجاها اندازه ها را نگه نداشتم. کجاها خیلی شل و کجاها خیلی سخت شده ام. توی ذهنم چرخیدم و چرخیدم. حالا دیگر خمیر ورز داده شده و آماده است تا به استراحت برود. چقدر از این اصطلاحات استراحت خمیر خوشم می آید. توی زندگی هم همین طور است جایی باید بایستیم و استراحت کنیم. نکته ای که من باورش نداشتم. حالا می بینم زندگی درست کردن نان است. این آگاهی نتیجه سفر به سوی دل است. این سفر آگاهی ات را زیاد می کند.