Tag Archives: داستانک، مرد یک شبه

داستانک؛ مرد یک شبه

پیش از سپیده دم به صورت پسرش نگاه کرد و با خودش گفت: خیلی کوچیکه. صورت معصوم پسرک داغ پدر رو تازه می کرد. آهی کشید و با نوک انگشتان دست اشکها جاری بر گونه های خودش را پاک کرد. دوباره گفت: چاره ای ندارم. انگار این پسر باید یک شبه مرد شود. به جایی […]