Tag Archives: داستان کوتاه، قصه گویی

دایی مرتضی

  بین مشاجره ­های پدر و مادرم، پدر بود که تنبان خودش را تا بالای ناف می­ کشید و با چشم­های سرخ و گرد شده می­ گفت:” حلال زاده به داییش میره.” مامان هم کوتاه نمی‌آمد و چند نسل بابا را به تصویر می­ کشید. عاقبت جر و بحث­شان هم همیشه با گریه مامان تمام […]