وقتی آمد بغل دستم نشست یه حس عجیبی اومد سراغم. انگار ترسیده باشم. مثل یه کوه سنگین آوار شد روی وجودم. گفتم چه خبر؟ سرش را لابلای دستاش گرفت و با صدای آرام گفت: بالاخره کشتنش. من که از این خبر شوکه شده بودم از جا جهیدم و گفتم: کُشتنش؟! به همین راحتی؟ گفت: نه، […]