وقتی شنیدم قرار است بمیرد تصمیم گرفتم در نگرشم نسبت به او و زندگی بازنگری کنم. حالا رابطه من با او بخشی از پازل زندگی او بود. او در انتهای جاده ی زندگی اش، قرار بود که توقف کند و برای همیشه این کره خاکی را بگذارد و برود.
نمی خواستم به حالش دلسوزی کنم.
نمی خواستم با او وارد بازی ظالم و مظلوم بشوم.
نمی خواستم برایش فداکاری کنم. می دانستم که دیگر هیچ فداکاری برایش کارگر نیست.
فقط می خواستم با “سلامی” پازل زندگی اش را کامل کنم.