بین مشاجره های پدر و مادرم، پدر بود که تنبان خودش را تا بالای ناف می کشید و با چشمهای سرخ و گرد شده می گفت:” حلال زاده به داییش میره.” مامان هم کوتاه نمیآمد و چند نسل بابا را به تصویر می کشید. عاقبت جر و بحثشان هم همیشه با گریه مامان تمام می شد. کاری نداشتم که حق با کدامشان است ولی از اینکه بابا در تلاش بود من را به دایی نسبت بدهد، ناراحت می شدم.
دایی که چه عرض کنم خدمتتان، اولین خاطرهای که ازش به یاد دارم روزی بود که میخواست به دار آویختن برده ها را روی من امتحان کند. خوب در یادم مانده است. با دیدن فیلم ریشه ها بود که طنابی به دور گردنم انداخت و تا می توانست سفت بست و از بالای نردبان فلزی حیاط خانه مادربزرگ من را آویزان کرد. اگر طناب پاره نمی شد به احتمال زیاد شاهد تجربیات دیگرش نبودم.
دایی مرتضی قد بلند و لاغر اندام بود. به قول بابا شیرین عقل می زد. هر وقت نمره کمی می آوردم یا خطایی از من سر میزد، پدرم مرا به دایی نسبت میداد.
دایی توی اتاقش کمد بزرگی داشت که در آن آهنی بود. هیچ کس جرات نداشت سمت کمدش برود. موقعی که با ترس التماس می کردم مشاهدات و تجربیات خودش را روی من امتحان نکند؛ تهدیدم می کرد که آنجا زنده به گورت می کنم و استخوان هایت را برای موز می فرستم.
به خاطر این که از حساب و کتاب سر در نمی آوردم، مجبور بودم برای جبران نمره 5 یا 6 ریاضی، شهریور ماه هم سر میز امتحان بنشینم. بعد از امتحان ریاضی بود که یک سر به خانه مادربزرگ زدم.
خبری از دایی نبود اما، در اتاقش باز بود. نوری از لای در آهنی کمد به چشمم می خورد، تا جلوی در رفتم. باد خنکی صورتم را نوازش کرد و مشامم از بو کاغذ کهنه و خیس خورده پر شد. از ترس چند قدم به عقب رفتم.
صدایی از درون کمد مرا به سوی خود میخواند. فکر کردم بهتر است اول مادر بزرگ را ببینم و بعد دوباره به این اتاق اسرار آمیز بیایم. انگار یک لحظه دوزاریم افتاد که چرا در خانه مادربزرگ نیمه باز مانده است. شاید مادر بزرگ برای خرید نان یا چیزی بیرون رفته است. پس، بجز جواب دادن به صدایی که از درون کمد می آمد، راهی دیگر نداشتم. باز هم صدای دایی مرتضی بود که مرا به خود آورد. چند بار گفت: رضا بیا تو که بموقع آمدی. از ترس قلبم داشت از سینه ام خارج می شد و صدای تالاپ و تولوپش اذیتم می کرد. خواستم پا به فرار بگذارم و از خانه خارج بشوم. دایی مرتضی با صدایی خش دار و رعب انگیز مرا صدا زد؛ رضا چرا معطل می کنی، مگر نمی گویم بیا تو.
چاره ای جز بازکردن در آهنی کمد نداشتم. درکمال حیرت دیدم که ظاهرش یک کمد است. داخل آن فضایی به اندازه یک اتاق کوچک، جادار است. دایی مرتضی در حالی که با دستان گلی اش روی دو زانو و پشت به در نشسته بود، داشت با مخلوطی از خاک و کاغد خیس کرده مجسمه می ساخت. پنکه کوچکی هم در انتهای اتاق روی مجسمه ای که می ساخت، ثابت شده بود.
سلام کردم. گفت بیا تو و معطل نکن. پرسیدم چکار داری می کنی؟ گفت: چشمت را بازکنی می بینی که دارم مجسمه درست می سازم. پرسیدم مادر بزرگ خانه نبود، آمده بودم او را ببینم، نمی دانی کجا رفته؟ گفت جایی نرفته همین جاست. خوب نگاه کن، ببین همین جا، توی این مجسمه. تن او الگوی مجسمه است. دارم از روی او مجسمه می سازم. قالب که بگیرد بیرونش می آوریم. نفسم بند آمده بود. توی دلم گفتم یا اباالفضل! اما جرات اعتراض نداشتم. تا توانسته بود روی تن مادر بزرگ گل که مخلوط خاک و کاغذ خیس خورده بود مالیده و به نظر می رسید که دیگر کار تمام است. صدای بم و پر طعنه پدر در گوشم پیچید،”حلال زاده به داییش میره”. احساس کردم بدترین زمان را برای سرزدن به مادر بزرگ انتخاب کرده ام. اگر دایی را کمک نمی کردم حتما خفه ام میکرد. اگرکمکش مادر بزرگ را گل گرفته و مجسمه می کردم هم تا قیامت بر متلک های بابا مهر صحت زده بودم. بین زمین و آسمان گیر افتاده بودم. از خدا کمک خواستم. نفسم بالا نمی آمد. بمیرم یا با ننگ بمانم. ناچار شدم به خاطر نجات مادر بزرگ هم که شده کمکش کنم تا زودتر رها بشود. آن ماجرا هم مثل ماجرای اعدام من ختم به خیر شد اما، من دیگر هرگز به سمت دایی مرتضی نرفتم.
دیدگاه ها 48