میخوام خلاصه داستان کوتاهی از چخوف که اخیرن خوندم رو براتون تعریف کنم.
داستانی با عنوان «مرد سرخوش». صحنه اول داستان در یک کوپه قطاره که از ایستگاه بلوگو در دو راهی پترزبورگ به سمت مسکو حرکت میکنه. توصیف افراد داخل یکی از کوپهها و اینکه دارن چکار میکنن شروع خوبیه. ناهارشون رو خوردند و میخوان یه چرت بزنن که در کوپه باز میشه و یه مرد لاغر و قد بلند که مست و پاتیل هم به نظر میرسه وارد کوپه میشه. مرد زیر لب غر میزنه چون نمیتونه کوپهشو پیدا کنه. در بین مسافران دوست قدیمی اونو میشناسه و دعوتش میکنه که تا رسیدن به ایستگاه بعدی پیش اونا باشه.
طبق معمول دو دوست تازه به هم رسیده حال و احوال هم رو میپرسن و در میان حرفهای مرد لاغر و قد بلند که از قضا شیک و پیک هم پوشیده معلوم میشه که او امروز ازدواج کرده و به قول خودش بعد از مراسم کلیسا یکراست برای رفتن به سفر راه افتادن. مرد لاغر میگه: وقتی قطار توی ایستگاه قبل ایستاد برای نوشیدن یک گیلاس کنیاک از قطار خارج شدم. بعد دیدم هنوز وقت هست دو تا گیلاس خوردم و با زنگ سوم قطار پریدم بالا و حالا هر چی میگردم کوپه خودم رو پیدا نمیکنم. زن جوانی که به عنوان عروس همراهشه رو توصیف میکنه و از خوشیها و خوبیهای ازدواج میگه.
مرد تازه وارد شده به کوپه خیلی خوشحاله و این خوشحالیش به پنج مسافر داخل کوپه سرایت میکنه و اونا هم در این گفتگو شریک میشن. همینجا مرد لاغر به فلسفهای از شادی که بهش رسیده متوسل میشه و به بقیه هم توصیه میکنه که ازدواج کنن و ببینن که چقدر زندگی خوبه.
نزدیک ایستگاه بعدی دوستش که اونو در صحنه اول شناخت ازش میپرسه: «مقصدت کجاست؟ به سمت جنوب ادامه میدی؟» مرد لاغر با لحن تمسخرآمیزی میگه:« آقا رو باش، چطور میتونم به سمت جنوب ادامه بدم وقتی که سوار قطاری شدم که به سمت شمال میره؟» همین جا ضربه نهایی به قهرمان داستان خورده میشه. دوستش بهش میگه: «پس بهت تبریک میگم. در اون ایستگاه که پیاده شدی کنیاک بزنی قطار رو اشتباهی سوار شدی.»
صحنههای بعد از این خیلی زیبا و دور از انتظار خواننده هستند. مخصوصن اونجا که مردی به این سرخوشی به خودش بابت اشتباهش فحش میده و گریه میکنه و نگران زن تنهاش در قطاری در جهت معکوسه.
مسافرها که حالا اونا هم باهاش احساس آشنایی بیشتر میکنن بهش پیشنهاد میدن که در ایستگاه بعدی پیاده بشه و یک تلگراف به زنش بزنه و خودش هم بلیط قطار به سمت پترزبورگ را بخره و زودتر راه بیفته تا به همسرش برسه.
یکی دیگه از اون غیرمنتظرهها در این داستان هم اینجاست که مرد سرخوش میگه پولی همراهش نیست و تمام پولهاش رو پیش زن گذاشته. نگاه زیر چشمی مسافرها به هم و تصمیم نهاییشون برای جمع کردن پول برای او پایان این داستانه. کل این داستان در یک مکان و در بین چند شخصیت و با مکالمههای آشنا و عادی اتفاق افتاد. اما، توصیف مکان و شخصیتها و روال پیشرفت داستان واقعن معرکه است.
اگر شما قبلن این داستان رو خوندین خیلی خوشحال میشم نظرتون رو با ما به اشتراک بذارین. اگر نخوندین پیشنهاد میکنم بخونینش و لذتش رو ببرید. راستی، در پستهای قبلی هم درباره چخوف نوشتهام. اگر تمایل داشتین با کلیک روی این لینک مطلب قبلی رو هم بخونین.