این متن در دست تکمیل است.
جلد دوم رمان جنگ و صلح با بازگشت جوانان از جنگ و ماجرای روزهای مرخصی شان آغاز می شود. در مسیر رفتن به خانه، نیکلای از دوست و همرزمش دنیسف دعوت می کند که چند روزی در خانه آنها بماند. شرح و توصیف تولستوی از این وقایع بی نظیر است. از بی تابی جوانان تا رسیدن به خانه و دیدن اعضای خانواده تا شرح حال یک به یک اعضاء خانواده که با این دیدار چگونه مواجه می شوند، تمامن رمز و راز زندگی را با قلم بر صفحه دل و ذهن خواننده می گستراند. تولستوی در بیان احساسات واقعا استادی به خرج می دهد و واقعیت ها کمتر دیده شده را به لطافت بسیار بیان می کند. مثلا، در این سطور که می گوید:
«رستف از عشقی که همه نسبت به او ابراز می کردند بسیار شیرینکام بود، اما نخستین دقایق دیدار با عزیزانش به قدری شیرین و لذتبخش بود که شادمانی کنونیش در نظرش کم جلا می نمود و پیوسته در انتظار چیزهای تازه ای بود.»
همه ما چنین موقعیتی را تجربه کرده ایم. لحظه ای که از فرط وجد و اشتیاق پای قرار بر زمین نداریم اما کم کم این شور کم می شود و انگار به محرکی برای افزایش آن متوسل می شویم. اما این شرح و بیان می گوید که طبیعت انسان اینطور است و کم کم در اشتیاق کمتر باید پذیرا بود و واقعیت را دید.
تولستوی در این قسمت ها، علاوه بر بیان طرز فکرهای فردی و بیان درست احساسات افراد به احساسات جمعی هم توجه می کند. در مجلسی که برای باگرایتون شجاع که یکی از نیروی های نظامی مقاومت در برابر فرانسه است برگزار شده به این اشاره می کند که چگونه خرد جمعی قادر است برخی موضوعات را نادیده و برخی را عمیقن پذیرفته و یا حتا در نتیجه اغراق در پذیرش آن به هر دلیلی ساختار و اساس موضوع را تغییر بدهد. قسمتی از این برداشت در این سطور آورده شده است:
«در باشگاه که کانون گردهمایی همه سرشناسان و شخصیت های وزین و از اخبار مطلع بود و در ماه دسامبر که اخبار جنگ رفته رفته می رسید که کسی از جنگ و اخبار نبرد آن چیزی نمی گفت. مثل این بود که همه با هم تبانی کرده باشند تا در این باره سکوت کنند.»
یا جایی که یک نفر را به دلیل برآورده کردند توقعات جمعی که همانا شکست دشمن است می ستایند و مبارز دیگر را که او هم در شرایط سخت شجاعان جانش را به خطر انداخته اما نتیجه مطابق با انتظار جمعی نداشته را فراموش می کنند. به عملکرد ها برچسب زده و دور از میدان نبرد و واقعیتهای موجود به آنچه ته ذهنش از موضوع می دانند برچسب های دلخواه می زنند و البته بدی موضوع این است که انگار تمام چیزی که گفته و شنیده می شود درست و واقعی است.
ماجرای برگزاری این مراسم حرفهای زیادی برای گفتن دارد و تولستوی لابه لای تمام ماجرا حرفهای مهم و جالبی می زند. آنجا که باگرایتون نمی تواند درست و درمان شعر بخواند. شاعر شعر را از او می گیرد تا از رسیدن شعرش به سر حد ابتذال خودداری کند. هنوز شعر تمام نشده که بانگ پیشخدمت برای غذا خوردن بلند می شود. اینجاست که تولستوی نکته را برای ابد در توصیف حال انسان ها می گوید که دیگر کسی به شعر خواندن گوش نمی داد. «همه از جا برخاستند، چون احساس می کردند که غذا از شعر مهمتر است.»
توصیفاتش برای بیان تضاد بین درون و بیرون شرکت کننده ها در این مراسم با توجه به موقعیت سنی و شغلی و مقامشان در دربار واقعا بی نظیر است.
چند قسمتی از بخش اول جلد دوم رمان به ماجراهای خانه نیکلای اختصاص داده شده.
3تیر 1402
روزهای مرخصی جوانان و دوری شان از میدان جنگ و نمایش مردانگی و قدرت با مجالس رقص و مهمانی ها سپری می شود. روزهایی که جوانان تصمیم می گیرند از طریق دلشان به یک تصمیم درباره ی زندگیشان برسند. اینکه دوست بدارند و دوست داشته شوند. ماجراهای عاشقی و دلباختگی بین این با آن و آن با دیگری. اینجا میدانِ نشان دادن بلوغ عاطفی است. وقتی سونیا زیرکانه راز گدایی عشقش از نیکلا را پنهان می کند و طوری رفتار میکند که واقعا تحرکی از سمت نیکلای که به لحاظ اجتماعی بالاتر از سونیا است ببیند. همین ترفندش باعث به دردسر افتادنش در دام عشق خودخواهانه و ناسالم جوان شروری به نام دولوخف شده و نتیجه این دلدادگی هم باعث به دردسر افتادن نیکلای می شود. توصیفی که تولستوی از لحظات پرآشوب دوئل دو جوان می کند بی نهایت واقعی و زیباست. دولوخف از نیکلای دعوت می کند که در مراسم خداحافظیش شرکت کند. در این مراسم نقشه ای می چیند تا نیکلای که جوانی نرم خو و آرام است در بازی ورق متحمل زیانی چهل و سه هزار روبلی شود. رقمی معادل جمع سن دولوخف شرور و سونیا دختری که در واقع دل به عشق نیکلای داده اما امیدی به این وصال ندارد. بخشی از این صحنه ها زا زبان کتاب:
«با قلبی تپنده از هیجان چشم به دستهای دولوخف دوخته بود و در دل می گفت: زود باش این ورق را به من بده. بده تا کلاهم را بردارم و بروم خانه. بروم با دنیسف و ناتاشا و سونیا شام بخورم و دیگر تا زنده ام دست به ورق نزنم- در این لحظه زندگی در کانون خانواده، سربه سرگذاشتن با پتیا، گفتگو با سونیا، آوازهای دو نفری با ناتاشا، بازی پی کت با پدر و حتا بستر گرم و نرمش در خانه خیابان پاوارسکایا با چنان وضوح و شکوهی در نظرش جلوه کرد که گفتی همه به سعادتی گذشته و از دست رفته و قدر ناشناخته تعلق داشت. »
فکر کردم در زندگی ما هم این لحظات لطف بیکران که هدیه های کوچک ولی واقعا مهمی بوده اند وجود داشته و چقدر می تواند خواندن این سطور قابل لمس باشد.
بعد از این ماجرا باز هم درِ زندگی به روی نیکلای باز است. چند نکته خوب در بقیه این ماجرا نظرم را جلب کرد. اول از همه برخورد بسیار خوب و عاقلانه پدر نیکلای با اوبود که در اشتباه پسرش تخم رشدی را کاشت و با وجود غیر قابل تحمل بودن مبلغ ضرر از پسرش پشتیبانی کرد. دوم اینکه نیکلای با احساساتش آشنا بود و خوب درک می کرد که غم و ناراحتی امروز مطلق و پایدار نیست و شادی که روی دیگر سکه غم است باز هم بر او چهره خواهد گشود.
از طرفی دیگر، دلدادگی دنیسف دوست نیکلای به خواهر اوست که به اذعان مادرش هنوز بزرگ نشده که در حد ازدواج باشد. همین مادر با تیز بینی و قاطعیت و صراحت خاص خودش حلقه این مهر زودهنگام را می برد. هر چند باعث کدورتی بین نیکلای و دنیسف می شود اما من به شخصه از مدل برخوردی مادر نیکلای و حس مسئولیت و قاطعیتش در برابر آینده دخترش یعنی ناتاشا خوشم آمد. مگر اینکه در ادامه رمان داستان زندگی چیزی غیر از این را رقم زده باشد. تمام بخش اول با این ماجراها در خانه رستف اتفاق می افتد و در نهایت باز هم وقت رفتن به میدان نبرد فرا می رسد.
4 تیر 1402
در بخش دوم از جلد دوم رمان وارد زندگی پی یر می شویم. پی یر همان جوانی که یک شبه صاحب ثروت پدرخوانده اش شد. یک شبه مکنت اجتماعی کسب کرد و به دلیل خامی و عدم شناخت خود و احساساتش در دام ازدواج با دختر زیبا روی مردی مکار به نام واسیلی افتاد. حالا این ازدواج که بر اساس بی احساسی و جمله ای از روی ناچاری صورت گرفته بود به خط پایانش رسیده. پی یر بعد از بگو و مگو با زنش و بیان واضح و قاطع جدایی شان به منظور دوری از آن شرایط به قصد پترزبورگ خانه را ترک می کند. در این مسیر در منزلگاه تارژک برای تعویض اسب توقف می کند و ماجراهای جدیدی برایش اتفاق می افتد.
تولستوی در توصیف این صحنه ها بسیار استادانه و ماهر عمل کرده است. کل داستانی که برای پی یر تعریف می کند مرا به یاد این موضوع می اندازد که همه ما آدم ها بالاخره برای رسیدن به مرحله رشد و بلوغ یا آگاهانه و از طریق دانسته هایمان اقدام می کنیم یا زندگی با فشار و تعدیب این کار را می کند. برای پی یر و البته برای بیشتر انسان ها راه دوم بیشتر اتفاق می افتد. یعنی سرمان به سنگ می خورد و تازه به فکر فرو می رویم که چه باید کرد و سوالات مهم از خود می پرسیم. پی یر نیز که مبهوت اتفاقی است که با زنش برای او رخداده گیج و منگ در این منزلگاه اتراق می کند و برایش مهم نیست که اسبی باشد یا نباشد که ادامه سفرش را بدهد. اما در همین حال غور و تفکر از خودش می پرسد:
«… گناه چیست؟ فضیلت کدام است؟ چه چیزی را باید دوست داشت و از چه چیزی باید بیزار بود؟ برای چه چیزی باید زیست؟ “من” چیستم؟ زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ چه نیرویی است که گردون به فرمان آن در گردش است؟ این پرسش ها را همه در ذهن داشت و برای هیچ یک پاسخی نمی یافت. فقط یک پاسخ بود، اما منطقی نبود و اصلن کاری به این پرسشها نداشت و پاسخ این بود: عاقبت خواهی مرد و همه چیز تمام خواهد شد. خواهی مرد و رازها همه بر تو آشکار خواهد شد. یا دیگر سوالی نخواهی کرد- اما مرگ هم هولناک بود.»
پی یر در این اوضاع و احوال و در همین منزلگاه به طور اتفاقی با مردی خردمند که پی یر را می شناسد آشنا می شود. این آشنایی سرآغاز تغییر و تحول عظیمی در زندگی پی یر می شود. در چند قسمت ابتدایی این بخش بحث ها بسیار مهمی از خودشناسی و خداشناسی طرح می شود که بسیار جالب توجه هستند و تولستوی در بیان آنها بسیار ظریف و آگاهانه عمل کرده است. کل مطالب این قسمت ها برای من جذاب بود. به جهت امتناع از اطاله کلام نمی توانم گزیده ای از آنها را در اینجا بیاورم توصیه می کنم مشتاقان عزیز این قسمت ها را از کتاب مذکور بخوانند.