خیلی وقت بود باهاش قهر کرده بودم. بخوام بگم از کی؛ باید بگم از وقتی که زورم به هیچ بزرگتری نرسید. همان موقعی که صدای فریادها و نعره های پدر و برادر میخکوبم می کرد و صدای جیغ جیغ معلم های تن پرور و لاش دوره ابتدایی همیشه حس نالایقی و ناتوانی بهم میداد. من از این ماجراها درد می کشیدم. زورم به هیچکدامشان نمی رسید. همون موقع تصمیم گرفتم که برای ندیدن این بی زوری ام با او قهر کنم. باهاش قهر کردم اما او دست از سرم برنداشت. روزهای خبری ازش نبود، اما شب ها به خوابم می آمد و تا می توانست آزارم می داد. تمام ماجرای شب های من شده بود خواب دیدن و خواب دیدن. صبح ها خسته از خواب بیدار می شدم. نمی دانستم چکار باید بکنم.
چندی پیش، ماجرا را برای استادم تعریف کردم و از او پرسیدم: چه خاکی به سرم بریزم تا از شر این خواب های هولناک رها شوم؟ استادم گفت: با ناخودآگاهت قهری؟ گفتم: بله، خیلی وقت است. گفت: باهاش دوست شو. بهترین دوستت را از دست داده ای. باورم نمی شد. با تلاش زیاد پیدایش کردم و باهاش دوست شدم. حالا همین ناخودآگاه مرا به دشت های سرسبز می برد و آسمان آبی خوابم را زیبا و صدای خروش رودخانه را برایم دل انگیز می کند.