برای مطالعه نکات قبلی کلیک کنید: بخش اول، بخش دوم، بخش سوم
61
1402/11/26
تامل بر واژهها
امروز در فایل صوتی که از استاد مصطفی ملکیان با عنوان «امیدآفرینی در عصر ناامیدی» گوش میدادم به واژه جالبی برخوردم؛ قحطی احساسی. قحطی احساسی جاییه که فرد برای بقا و از ترس مردن خودش را از هر نوع احساسی خالی میکنه. ترجیح میده بیتفاوت و خشک باشه.
من این واژه رو با سرکوب احساسی میشناختم. میدونستم خودم هم در این شرایط بخش زیادی از عمرم رو سپری کردم اما بار سنگین قحطی برام قابل تامل شد.
62
1402/11/27
قدردانی برای حس آرامش
یک روز بارانی و آرام. من هم حس آرامش داشتم و هنوز هم دارم. برای داشتن این حس سپاسگزارم. روزهایی که یاد میگیرم این حس را زیاد تجربه میکنم. یادگیری مهمترین خواسته و ارزش من است.
63
1402/11/28
پاداش بزرگ دوستی با احساسات
امروز هم پیادهروی در اولویت کارهام بود. ساعت نه و نیم صبح لباس پوشیدم و آماده شدم که برم باشگاه انقلاب. بعد از دو روز بارون هوای تهران حسابی پاک و درخشان بود. آسمان آبی و ابرهای سفید و تپل و مپلِ کومولوس توی آسمون خودنمایی میکردند. من تمام مدت پیادهروی مست این حال و هوا بودم. به سقف برنامه که رسیدم برگشتم خونه. ماشین رو توی پارکینگ با وجود ماشین خانم همسایه با هزار تا عقب و جلو توی سوراخش جاش دادم. همین که خواستم برم بالا حس کردم کلید رو نیارم. به جیبهای لباس با عجله دست مالیدم. درسته، کلید ندارم!
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود زنگ بزنم امیر و بهش بگم کلید ندارم در رو چطور باز کنم؟ سوال احمقانهای که جوابش معلوم بود؛ صبر کن تا من از اون سر تهران برات کلیدم رو بیارم یا نهایتن بدم اسنپ بیاره…
بعد یهو یه فکر بکرتر به ذهنم رسید. کلید امید! مدرسه امید نزدیکتره. بدون فوت وقت دوباره سوار ماشین شدم و رفتم به طرف مدرسه امید که توی یه خیابون تنگ و پرتردده و هرگز جایی برای پارک کردن وجود نداره. تا اونجا دعا کردم که جایی باشه. نزدیک مدرسه جایی نبود. در مسافتی خیلی دورتر از مدرسه بالاخره یه جای کوچیک پیدا شد. مثل حرفهایها پارک کردم و دوباره پیاده راه افتادم به سمت مدرسه.
مدیر مدرسه توی راهرو بود. منو که دید گفت: امری دارید؟ لبخند بازیگوشانهای روی لبهام نشست و گفتم راستش رفتم پیادهروی و کلید خونه رو نبردم. حالا میخواستم کلید پسرم رو بگیرم. گفت: الان صداش میکنیم و الباقی ماجرا. راستش من در حالتی از شوق و شعف بودم.
حالا نوشتن این داستان چه ربطی به این مقاله داشت؟ توی دفتر که نشسته بودم خودم را در چنین شرایطی در گذشته تصور کردم. یادم افتاد که اون موقعها حتمن عصبی میشدم و با سرزنشهای مداوم خودم به خاطر اشتباهی که رخداده انرژیم رو هدر میدادم.
دیدم که امروز چند تا اتفاق جالب افتاد. اول اینکه در لحظهای که متوجه شدم کلید ندارم و خسته و گرسنه پشت در موندم تسلیم افکارم نشدم. یعنی اجازه ندادم که غرزدنهای درونی بیان و فضا رو منفی کنن.
دومی اینکه وقتی فکری نبود حسی هم برانگیخته نشد. یعنی من اون وضعیت رو به عنوان شرایط موجود پذیرفتم و بدون قضاوت و سرزنش خودم به فکرهای عملگرایانه یعنی زنگ زدن به امیر یا رفتن به مدرسه امید بدون نق و نوق توجه کردم.
سوم اینکه در این فضای آرام درونی رفتار نامناسب و نابجایی نه با خودم و نه با دیگران انجام ندادم. شادی من در دفتر مدرسه به خاطر این آگاهی و تطابق افکار، عواطف و رفتارم بود. حس کردم تغییر بزرگی در من رخ داده که بدون تلاش من به منصه ظهور رسید. خوشحالم که تمام این روزها با احساساتم درگیرم و میبینمشون و با هم دوست شدیم. الان ایمان دارم که دوستی با احساسات ما را به زندگی پرمهر و دوستانهتری هدایت میکند.
64
1402/11/29
وضعیت روزهای پر ماجرا
امروز برای من روز پرماجرایی بود. پر از احساسات مثبت و خوب. در اولین فرصت یادداشت این روز را تکمیل میکنم. خستهام و خستگی حس آزردگی و ناتوانی بهم میده. ترجیح میدم بعدن بنویسم.
65
1402/11/30
تعهد جدید در لحظههای شادی
امروز دبیرستان پسرم یه جلسه برای آشنایی والدین با امتحانات نهایی برگزار کرده بود. هوا سرد بود. چون مدرسه در پیامشون گفته بودن برای خودروها حیاط مدرسه رو در نظر گرفتن، تصمیم گرفتم با ماشین برم.
در مسیر برگشت برای رهایی از آزار و اذیت ترافیک به رادیو ضبط ماشین پناه بردم. رادیو رو روی موج رادیو انگلیسی قرار دادم. دقایقی بعد حس خوشایند تمام وجودم رو فراگرفته بود. یه نفس عمیق کشیدم و به خودم اومدم. دیدم که بعد از مدتها که از موضوع زبان و انگلیسی دور بودهام این کار بهم حس خوبی داده. حس کردم که چقدر دلم برای این مهارتم تنگ شده. حس شادی رو در تمام وجودم حس میکردم و البته یک آن متوجه تعهدهای جدیدی شدم که داشتم به خودم تحمیل میکردم. باید حواسم باشد که با رعایت تمام امکانتم تعهد جدید بسازم.
66
1402/12/1
حس خوب از پرسهزدن
امروز به بهانه یک کار اداری از خانه خارج شدم. به خاطر اون کار اداری که خیلی به تاخیر افتاده بود عصبانی بودم. توی ذهنم مدام تنش و برخوردهای تند با کارمندان اونجا بود. وقتی رسیدم دیدم سیستم کاریشون به شکل میز خدمته و من فقط میتونم به کسانی که خیلی در نتیجه دخیل نیستند حرف بزنم و درنتیجه نمیتونم خیلی هم قیافه مدعیها رو به خودم بگیرم. به هر حال، این پیگیری ختم به خیر شد و من توی خیابان فاطمی نزدیک میدان جهاد آزاد بودم تا تصمیمی جدید بگیرم.
تصمیم گرفتم که یکی دو ساعتی پرسه بزنم به هر جایی که میشد. بدون نقشه و تصمیم قبلی. راه افتادم و به خیال دیدن پارچههای خیابان زردتشت رفتم اونجا. به یاد دوران دانشجوییم داشتم این حرکت را میکردم. متاسفانه خبری از اون شکوه صنف پارچه فروشها نبود. به راهم ادامه دادم. در مسیر وارد خانه کتاب شفق شدم. کلی کتاب و لوازم تحریر داشت. به سختی خودم رو مجاب کردم که چیزی نخرم.
به راهم ادامه دادم و در جایی از مسیر فکر کردم خوب است مسیر هفت تیر را پیش بگیرم و از اونجا با مترو به خانه برگردم. فکر خوبی بود. همین کار را کردم. وارد خیابان کریم خان زند شدم. از این خیابان به کرات با ماشین رد شدهام. اما امروز برایم جلوهای دیگر داشت.
اول که به دیوارنوشتهایی از شاهنامه فردوسی با نقاشی زیبا و بینظیر آقای محمدرضا فرزانه برخوردم. من این بزرگوار را نمیشناسم از امضای زیر نقاشی اینرا فهمیدم. بعد هم جلوتر به مجسمه شاعران بزرگ مثل مولانا، سعدی، فردوسی و نظامی برخورد کردم. چقدر زیبا بودند. چه حس خوبی به من داد. فکرش را بکن اینها با همین هیبت در کنار ما باشن. کنار نظامی نشستم و خواستم یک عکس سلفی با او بگیرم. باورم نمیشد تنش را حس میکردم. مگر میشود؟!
از شوق و ذوق عکاسی که خارج شدم، در ویترین فروشگاهی که نظامی عزیز روبرویش نشسته بود دو تا مجسمه قشنگی دیدم. یکی پسری بود که روی سه جلد کتاب نشسته و متفکرانه کتاب میخواند و اون یکی خانمی بود که در حال مطالعه بود. بیاختیار داخل شدم. فکر کردم برای اتاق پسرم مجسمه پسر را بخرم. ورودم به این فروشگاه منجر به چند تا خرید دیگر هم شد. اول اینکه از اون دفترهای دهه شصتی که خاصیت نوستالژیک دارند دیدم و فوری چند تایی ازشون برداشتم. دوم وقتی در کنار صندوق برای پرداخت وجه مجسمه و دفترها و ماژیک بودم مرکبهای مردی که جلوی من بود حواسم را جلب کرد. بیاختیار یک ظرف مرکب مشکی هم خریدم تا شاید عهد بشکستهی خطاطی را از نو بگیرم.
حالا ربط این داستان را با موضوع مقاله بگویم. اول اینکه حسها مثل ابرهای آسمان میآیند و میروند را با پوست و گوشتم لمس کردم. اون همه عصبانیت برای موضوع اداری یک آن از من دور شد. دوم اینکه فهمیدم پرسهزنی هم حالمان را خوب میکند هم ما را به جهان قبل و بعد از اون لحظه وصل میکنه. به زمان بعد از طریق ایدههای جدید. امروز تصمیم گرفتم سال 1403 یک برنامه تهران گردی را داشته باشم. شناخت حسها و دریافت آنها ما را خلاق و زنده میکند.
67
1402/12/2
تاکید بر اهمیت توجه به احساسات
امروز که مشغول خوندن کتاب «دفتر خاطرات فرانکشتین» اثر پیتر اکروید بودم به یه نکته برخوردم که با این بحث بیربط نبود. قهرمان رمان توی یه ساختمان بین اجساد مردگان در حال جستجوست و بنابر وضعیت کاریش که در دانشگاه پزشکی بوده و کالبد شکافی کرده این موضوع چندان آزارش نمیده. اما مینویسه که بین اجساد مردی بوده که انگار توی چشمش اشک جمع بوده. و ادامه میده: «گویی قبل از مرگ تصمیم به گریستن داشته است. پسماندهی احساس در چشمان موجودی که دیگر تهی از هر گونه احساسی بود، اثر عجیبی بر من گذاشت.»
این چند سطر برای من در رابطه با همین مقاله به این موضوع وصل کرد که مگر انسان به جز احساس چیز دیگری هست؟! بخش مهم انسان بودن ما همین احساسات هستند که اکثرن به دلایل مختلف اونا را سرکوب و انکار میکنند. باز هم برام اهمیت احساسات و توجه به اونا محرز شد.
68
1402/12/3
آگاهیهای معجزهآسا
امروز از دست همسرم ناراحت بودم. موضوع مهمی نبود که او هم بخواهد پی بگیره. متوجه شدم که این منم که بدلیل حساسیت زیاد هر موضوعی منو تحت تاثیر خودش قرار میده. عصر که میخواستم براش چای بریزم دیدم که در حالتم خرده ریزههای از دلخوری هست. اینو از قفسه سینه سنگینم فهمیدم که مثل درب آهنی قصر بزرگی بسته شده بود. خیلی زود به خودم آمدم و با یادآوری این نکته که: هیچ موضوعی اونقدر ارزش نداره که قلب منو بسته نگه داره؛ حالت روحیم تغییر کرد و گشودهتر شدم. آگاهی به احساسات یعنی همین ریزه کاریهای معجزهآسا.
69
1402/12/4
استفاده از انرژی غم بعنوان نیرو محرکه رشد
تا همین امروز فکر میکردم غم و ناراحتی به خاطر ارتعاش پایینشون ما را به بیعملی و انفعال میکشونن. امروز که از حرفهای نابحق و خودخواهانه کسی به شدت آزرده و غمگین شدم تصمیم گرفتم که همین غم و رنج را موتورِ رشد و حرکتم بکنم.
فکر میکنم وقتی میشه از جریان انرژی خیلی کمِ غم و رنج استفاده کرد که لباس تسلیم به معنی واقعی رو بپوشی. منظورم اینه که بپذیری تو قدرت و توان مواجه با این ماجرا و موضوع رو نداری و به نیروی فراتر و بالاتر از خودت متوکل بشی. فکر کنم همین که اقرار به ناتوانی میکنی راه به سمت اون نیروی بالاتر باز میشه. میخوام از همین روش جلو برم و برعکس انفعالهای قبلی به نوعی تسلیم مومنانه برسم. به امید خدا.
70
1402/12/5
ترس واقعیتی هشدار دهنده
در حال خوندم رمان طولانی و چند صد صفحهای «دفتر خاطرات فرانکشتین» هستم. خب، داستان رمان در مورد مرد جوانیه که در سرش خدمت به بشر و باز کردن راه زندگی بشری وجود داره. در همین مسیر در دانشگاه با شرکت در کلاسهای کالبد شکافی ایدهای در ذهنش نقش میگیره که به نظرم توی این صفحات که حدود صفحه دویست از کتابه دیگه بیشتر خباثت و نابکاری و بیرحمیه تا خدمت.
خب، چرا تصمیم گرفتم اینو اینجا بنویسم. جایی که قرار بود از احساساتم و نمود و بروزشون بنویسم. راستش، از عصر تا الان به قول عباس معروفی انگار توی دلم دارن رخت میشورن. چرا؟ چون دچار یه ترس شدم. ترسِ از دست دادن عقلانیت یا وجدان. به نظرم رسیده که ممکنه با نیت خیرخواهانیه کاری رو شروع کنیم و یواش یواش در چاه تاریک زیادهخواهی و جاهطلبی یا غرور و انکار گم بشیم.
اینو برای خودم بیشتر میتونم حس کنم که در مسیر شناخت خود راهها و گفتههایی رو دارم امتحان میکنم که …
میدونم راه نرفته هزار تا پیچ و خم داره و به قول معروف ناشناخته ترسناکه. همه از ناشناخته میترسیم. اما معتقدم ترسها واقعیتها را به ما هشدار میدن تا بیمحابا عمل نکنیم. من این ترس رو امروز زیاد حس میکنم. دعا میکنم گمراه نشم و در این مسیر زیر نگاه خداوند مسیر رو به سلامت طی کنم. آمین
71
1402/12/6
سپاسگزاری برای داشتن حس شوق
امروز دوست عزیزی که زبان مادریش عربیه یه استوری از پست اینستاگرام یه خانم عرب زبان دیگه گذاشته بود. کنجکاو شدم ببینم پنجاه و اندی کامنت چی گفتن. شروع به خوندن کامنتها که کردم حس کردم چیزی در درون من جا به جا میشه. من تلاش نمیکردم متنها را ترجمه کنم و بفهمم. متنها مشخص و قابل فهم بود. محتوای خیلی از کامنتها این بود: ممنون از وجودت که هستی و به ما عشق و امید میدی. من داشتم پیامهایی با همین محتوا با واژههای متفاوت رو میخوندم و در درونم جریان عجیبی رو حس میکردم.
برای استوری دوستم پیام ارسال کردم: «وااای من کامنتها رو خوندم. چه عشقی از عربی تو قلبم جوشید.» بعد متوجه قطرههای اشک شوق روی گونههام شدم.
در سطح دانستگی میدونستم که ما همه یکی هستم و به قول معروف ابنا بشر از یک سرچشمه مهر و عشق میگیرن و میدن. اما امروز من این یکپارچگی رو از طریق زبانهای متفاوتمون درک کردم. حس شوق خیلی خیلی بلند مرتبه است. داشتن این حس رو برای امروزم سپاسگزارم.
72
1402/12/7
باز هم حس سپاسگزاری
هفتم اسفند ماه یکهزار سیصد و چهل و نه، دختری با سر دادن گریه، درد جداییش را از عالم آشنا به عالم ناشناختهها اعلام کرد. آن دختر من بودم. امروز تولدم بودم و برعکس سالهای قبل که این روز را زیاد دوست نداشتم و درکش نمیکردم، امروز بسیار خوشحال و شادم.
دوستی به من زنگ زد و از روی مهر و عشق با من گفتگویی را آغاز کرد که به حق میتواند منشا یک تولد دوباره برای من باشد. حرفهایی از جنس برگشتن به زندگی واقعی و پرمهر. دوست عزیزم نمیدانست که امروز روز تولد منه اما با نویدی که به من داد هدیهای ارزشمند به من عطا کرد که میدانم و یقین دارم روزی برای داشتنش بینهایت قدردان خواهم بود. حرفهای دوستم در مورد بهبود رابطۀ عاطفی و چند و چون آن بود. او از سر مهر و به فرمان دلش به من زنگ زده بود و من از سر شوق و با تمام وجود در انتظار این هدیه و سورپرایز الهی بودم.
دوست عزیزم، سپاسگزارم که امروز مرا پر کردی از حس سپاسگزاری از هستی…
۷۳
۱۴۰۲/۱۱/۹
دیوار روانی ترس
سیزدهبدر بود. من شش هفت ساله بودم که این اتفاق افتاد و من دچار این فوبیا شدم.
داستان این بود که برادرم کنار دریاچه داشت قابلمه رو برای مادرم میشست. من از اون بالای سراشیبی بطرف دریاچه دویدم و نزدیک بود بیفتم تو آب. برادرم به سرعت منو گرفت و کشون کشون برد به سمت بزرگترها. گفت: ” اگر نگرفته بودمش غرق شده بود!” همه آییی و اووو کردن و گفتن حتمن خفه میشد. من فکر کردم از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. غافل از این در یک مرگ تدریجی به اندازه عمرم گیر افتادم.
امروز که کیش هستم و فرصت دیگهای برای به چالش کشیدن این فوبیا داشتم. به خودم فرصت امتحان کردن رو دادم.
بلیط غواصی گرفتم به این امید که با ابزار غواصی از زیبایی زیر دریا میتونم لذت ببرم. اما اشتباه میکردم…
از ترس قلبم در حال پاره شدن بود. مربی و غواص کمک کننده مردی جا افتاده و ماهر بود. خیلی تلاش کرد تا من بپذیرم که قدم دوم یعنی تمرکز روی تنفس رو انجام بدم و با عشق و رهایی برم زیر آب.
هزار بار التماسش کردم که منو به قایق بگردون. گفتم غلط کردم. با التماس می.گفتم میدونم که نمیتونم. او هی میگفت همه چیز خوب انجام میدی. مطمئنم میتونی. اما من اصرار داشتم که نمیتونم. مطمئن بودم که اون زیرِ زیر یه جایی که دهانم باز بشه کلی آب شور خواهم خورد. ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود.
دریا بزرگ ونرم بود. اما ترسِ من از دریا بزرگتر بود.
نمیدونستم از مرگ میترسم یا از آب. الان میفهمم که از آب میترسیدهام. آآآآآببببببب= خفگی
۷۴
۱۴۰۲/۱۲/۱۰
احساسات همان سیستم هشدار است
امروز در کتاب پاکسازی آگاهی اثر “دبی فورد” خوندم که: “احساسات شما برای این هستند که وقتی نیازهایتان برآورده نمیشوند، به شما خبر بدهند. سرکوب این احساسات نه تنها شما را از خرد آنها محروم میکند، بلکه به انباشتگی مقاومتی میانجامد که مانع ارتباط با سرچشمهی الهیتان میشود.
درک این نکته مهم است که فقط وقتی در برابر احساسهایتان مقاومت میکنید که آنها را شخصی میگیرید.”
سه تا نکته از این متن برام خیلی جالب بود. اول اینکه مقاومت در برابر احساسات و سرکوبشان باعث انباشتگی انرژی منفی در بدن و جداییمان از سرچشمه الهی میشود. به بیان دیگر، دوری از احساسات یعنی معنویت کمتر .
نکته دوم اینکه علت مقاومت در برابر احساسات است که دبی فورد گفته به دلیل شخصی گرفتن اون احساساته.
در مورد اول این نکته به ذهنم رسید که توجه به احساسات یعنی توجه به جان و روحمان.
برای مورد دوم یعنی شخصی گرفتن یعنی باور کنیم کسی که خشمگین یا شاد شده است من هستم. این موضوعی قابل تامل است و بعدن در موردش مینویسم.
اما نکته سوم که به نظر من مهمتره اینه که سرکوب احساسات خرد آن حس را از بین میبره. خرد هر حس اون کار مهمی است که ما به واسطه شناخت آن حس انجام میدهیم. مثلن امروز متوجه شدم که ترسی که در گذشته از ابراز نارضایتیهام داشتهام میتواند عاملی برای شناخت فردیتم باشد.
۷۵
۱۴۰۲/۱۲/۱۱
حسهای شفابخش
امروز صبح به قصد دیدن طلوع آفتاب به ساحل طلوع کیش رفتم.
زمان حرکتمان به سمت ساحل آسمان کاملن روشن بود و ستاره صبح در آسمان زیبا میدرخشید.
زمانیکه خورشید از پس افق دریا چهرهنمایی کرد جز سکوت هیچ کاری مقدور نبود. چقدر زیبا بود. مثل گویی صورتی از دلِ دریا بیرون آمد. وقارش قابل ستایش بود. آرامشش قابل درک بود. خورشید بود! آیهای از آیات الله.
من غرق حس شعف و شوق و سپاسگزاری بودم. شنیده بودم که فرکانس این حسها شفا بخش است. حالا، داشتم این دانستگی را زندگی میکردم. صلح و آرامش و شادی.
۷۶
۱۴۰۲/۱۲/۱۲
خبر مرگ؛ آیا به قدر کافی زندگی کرده بود؟
امروز با شنیدن خبر فوت پسر یکی از اقوام غمگین شدم. پسر جوانی که در اثر ایست قلبی پروندهی زندگیش بسته شده بود. واقعن غمگین شدم اما، حس میکنم این غمم با هزاران بار غمناکیِ قبلیم فرق داشت.
امروز، حس غمم نسبت به این از دست دادن رنگ و بوی شناخت بیشتری از گذشته داشت. مثل گذشته آمیزهای از حسرت و تاسف و ناله نبود. در این غم هوشیار بودم و به این فکر میکردم که آیا او توانسته بود همین چند سال کوتاه عمرش را زندگی کند؟
مرگ آن روی سکه زندگیست و به قول قدیمیها شتری است که در هر خانهای میخوابد. به نظر من، به جای ناله و زاری باید از خودمان بپرسیم که آیا جام زندگیش را با شادی و با تمام وجود سر کشیده است؟ برایش این آرزو را کردم. میدانم که در این شرایط، غم حسی واقعی است و پذیرشش به رشد انسان کمک میکند.
۷۷
۱۴۰۲/۱۲/۱۳
حس رهایی
امروز یکی از تمرینهای کتاب “داستان زندگی شما” رو انجام دادم. همیشه برای اینجور کارا مجبوری برگردی به گذشته و چیزهایی رو به یاد بیاری که گاهی عمدن فراموشِشون کردی.
این کار هم حسن داره هم بدی. عیبش اینه که با بروز احساسات در تو حس درد و غم بوجود میآد. اما، حسنش اینه که بعد از نوشتن داستانت و بدست آوردن شناختی از خودت خوشحال و شادی میشی. به نظرم ممکنه برای همه تعادلی وجود نداشته باشه ولی انجام این کار با وجود دردهاش برای همه خیلی مفیده.
78
1402/12/14
حس قدردانی از خود
هفتاد هشت روز بودن با موضوع احساسات باعث شده روی این کلمه به طرز معنیداری حساس بشم. جالبه که به طرق مختلفی مطالبِ مرتبط با این موضوع در کتابهای متفاوت بدستم میرسه. این انباشتگی مطلب به طور معجزهآسایی باعث هماهنگی بیشتر بین ذهن و روان و جان من شده است. فکر میکنم لازمه در یک مقاله مجزا این نکته رو طرح کنم. الان حس سپاسگزاری دارم. از خودم هم به خاطر این تداوم و پشتکاری که به خرج دادم سپاسگزارم. بیشک بخش بزرگی از این مسیر با حضور و توجه من انجام شده. با تمام وجودم قدردان این لطف بیدریغ هستم.
79
1402/12/15
شناخت خود از نگاه دیگران
یکی از خوشحال کنندهترین وقایع زندگی من گرفتن هدیۀ کتاب است. دو هفته پیش دوست عزیزی کتابی را به من هدیه داد. کتابِ «نقطه میخواست فرار کند» اثرِ هشام مطر از نشر اطراف. دوست عزیز هدیه دهنده به من گفت: «تا این کتاب را خوندم یاد تو افتادم. حالا بخون ببین برداشتت چیه؟» کتاب قطوری نبود. از اون سبک کتابها که توی هر صفحه فقط یک جمله داره و مفهوم در محور تصویرسازی درک میشه. کمتر از پنج دقیقه میشد اونو خوند.
جملاتی از این کتاب برام جالب بود. مثلن: احساسها و فکرهای نقطه برای خودش معما بود. یا این جمله که: نقطه فکر میکرد از بالا کوچک و تنها به نظر میرسد و در جهان بزرگِ آن پایین ناپیداست.
الان دارم فکر میکنم اگر این جملات منو به خودشون وصل کردن یعنی این نکات برای من مهمه. من به ابهام در احساسهام و حس تنهایی واکنش نشون دادم. حالا دارم متوجه میشم که اون دوست عزیز منظورش چی بوده. تصمیم گرفتم با تمرکز بیشتر روی حسهام در مسیر شناخت خودم و رسیدن به یکپارچگی درونی عمل کنم.
1402/12/16