شب سال نوست. خیابان خیلی شلوغ است. هر کسی سر در لاک خود دارد و همه مشغول تهیه نیازهای شب عید خانواده شان هستند. در آن شب سرد، دخترک کبریت فروش با سبدی پر از کبریت تلاش میکند کبریتهایش را بفروشد. اما، کسی به او و کبریت هایش توجهی ندارد.
دخترک کبریت فروش که هم گرسنه است و هم از سرما به خود میلرزد به جای رفتن در رویای مادر بزرگ و گرمایی خیالی و کشنده به شهودش وصل میشود. از خودش میپرسد: انگار مردم به این کبریتها نیاز ندارند؛ در این شب آنها چه چیز دیگری میخواهند که من میتوانم برایشان فراهم کنم؟
ایکیوسان در ذهنش جرقه شور و عشق میزند و رقصیدن را به یادش می آورد.
دخترک سبد کبریتها را کناری میگذارد و با شور و حرارت در کنار بساط مردی که آهنگهای شاد می نوازد شروع به رقصیدن می کند. طولی نمیکشد که مردم برای دیدن این شور و حرارت کودکان دورش جمع میشوند و در سبدش پول می ریزند. دقایقی بعد دخترک آنقدری پول جمع کرده که نه تنها شب عید را مثل بقیه به شادی بگذراند که روزهای بعد هم فرصت برای یک کار خوب پیدا کند.