کتابفروشی

مرد جوان به کتابفروشی می رود. فروشنده را پشت میزش سرگرم گفتگو با مشتریی می بیند که پول کتابهای انتخابیش را پرداخت کرده و منتظراست کتابهایش بسته بندی شوند. وارد بخش کتابها می شود. در لا به لای قفسه ها زن جوانی را می بیند که کتابهای رمان را نگاه می کند. به زن جوان نزدیک می شود و از این زاویه به میز فروشنده نگاهی می اندازد. احساس می کند که جایی که میز فروشنده قرار گرفته است موقعیت مناسبی نیست و باید تغییر کند. در ذهنش تمام محاسبات لازم را انجام می دهد. جای مناسب را پیدا می کند. تصمیم می گیرد موضوع جابه جایی میز را با فروشنده مطرح کند. با اعتماد به نفس خاصی به سمت فروشنده می رود و می گوید: آقا میز شما جای مناسبی قرار ندارد. مجبوریم تغییراتی در آن بدهیم.

فروشنده با تعجب می گوید: از چه جهت مناسب نیست؟ همیشه اینجا بوده و مشکلی نداشته ایم.

مرد جوان می گوید: برای قتلی که می خواهد در آنجا انجام بشود. و اشاره می کند به جایی که زن جوان ایستاده است. خب، می دانید دراینصورت همه چیز بزودی لو می رود.

فروشنده با نگرانی و ترس می پرسد: قتل؟!

مرد جوان می گوید: بله، چرا اینقدر نگران شدید. در مورد همان کتابم می گویم که تلفنی با شما صحبت کرده بودم. کتابِ «قتل در کتابفروشی.»

فروشنده نفسی تازه می کند می گوید: خدا شفایتان بدهد. با من صحبت نکرده بودید.

مرد جوان می گوید مگر شما آقای یارپوری نیستید.

فروشنده عرق پیشانیش را پاک می کند و به تندی می گوید: نخیر. لطفا به مغازه بغلی مراجعه کنید.

2 thoughts on “کتابفروشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *