آن سال ها که وضع مالیم رو به راه بود، سگی داشتم از نژاد پودل. کوچک و پشمالو و سفید. چشم های مهربانی داشت. خیلی دوستش داشتم. هر جا می رفتم او را با خودم می بردم. گاهی حتا به جلسات کاری ام هم می بردمش. درآخرین سفرمان هم همراهم بود.
به اجبار، برای کاری ناخواسته به شمال رفتم. پولک را روی صندلی جلو نشانده بودم. یادم رفت بگویم که اسمش را پولک گذاشته بودم. جاده شلوغ نبود. اما نم نم بارانی می آمد. من با سرعت بالا می راندم. نمیدانم کی و چطور تصادف کردم. بعد از آن تصادفِ سختی که داشتم پولک را گم کردم. در این تصادف تمام بدنم آسیب جدی دیده بود. خرد و خمیر شده بودم. از ماشینم هیچ چیز نمانده بود. بعد از سه روز بیهوشی وقتی در بیمارستان به هوش آمدم از پرستارها سراغش را گرفتم. آنها گفتند که سگی در تصادف نبوده و در گزارش چیزی در باره اش ندیده اند. چند ماهی در بیمارستان بستری بودم. همین اتفاق باعث شد که کارم و بیشتر مال و منالم را از دست بدهم. همه اینها یکطرف بود. خاطراتم با پولک و غم از دست دادنش یکطرف.
دیروز، در پارک نشسته بودم. مردی میانسال با سگی پر شباهت با پولک از روبرو به من نزدیک می شدند. مرد در حال صحبت کردن با موبایل بود. سگ چهرۀ افسرده ای داشت. وقتی به من رسیدند، سگ به سمتم آمد. پاهایم را بویید. مثل پولک دور پاهایم چرخید. بعد سرش را روی کفشم گذاشت و قطره اشکی از چشمش چکید. باورم نمیشد. پولک مرا شناخته بود.