داشتم به این فکر می کردم که چرا همه دوست دارن داستان بشنون. البته خیلی ها هم داستان گفتن را بیشتر دوست دارن. انگار زندگیِ ما رو روی دریای داستان ساختن. از این داستان به اون داستان. موضوع این داستان به اون داستان اونقدر اتفاق میافته که ما اصلن یادمون میره که در داستانی قرار داریم که هر آن ممکنه به پایانش نزدیک بشیم.
یاد یه روز افتادم که کلی حرف با مادرم زدم و وقتی که انتظار جواب داشتم دیدم که در سکوت مشغول کارِ خودش بود. بلند تر گفتم: مااااادر جوابت چیه؟
متعجب و نگران پرسید: راجع به چی؟
گفتم: این همه که گفتم برای کی حرف میزدم؟
گفت: اِعه حرف زدی؟ سمت گوش چپم بودی؟ این گوشم خوب نمی شنوه. گفته بودم که…
بعد داستان گوشی را که نمی شنید تعریف کرد. او گفت: خیلی سال پیش سر ماجرایی برادر شوهرش، یعنی عموی ما، عصبانی شده و با دست سنگینش چنان برصورت و گوش او نواخته که پردۀ گوشش پاره شده و …
انگار بقیه داستان رو نمی شنیدم. من بارها این داستان را شنیده بودم. اما این بار، من توی داستان گیر افتاده بودم. توی چراهای زیادی که مطمئن بودم بارها پرسیده ام و بی جواب مانده ام. حالا، بیشتر به این فکر می کنم که آیا من هم نمی شنوم یا برخی داستان ها را نمی شود شنید …